داستان های زیبا

داستان و حکایت های کوچک و زیبا

داستان های زیبا

داستان و حکایت های کوچک و زیبا

جبران خلیل جبران

   تاریخ : 84/9/29  ساعت: 15:38
یک روز سگی از کنار یک دسته گربه می گذشت . وقتی که نزدیک شد و دید که گربه ها سخت با خود سرگرم اند و اعتنایی به او ندارند ایستاد . آن گاه از میان آن دسته گربه یک گربه ء درشت و عبوس پیش آمد و گفت : " ای برادران دعا کنید و یقین بدانید که باران موش خواهد آمد . "
سگ چون این را شنید در دل خود خندید و از آن ها رو بگرداند و گفت : " ای گربه های کور ابله مگر نمی دانید آنچه به ازای دعا می بارد موش نیست بلکه استخوان است . "
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد