داستان های زیبا

داستان و حکایت های کوچک و زیبا

داستان های زیبا

داستان و حکایت های کوچک و زیبا

نارسیس یا نرگس

نارسیس داستان پسرک زیبا رویی است که هر روز به تماشای صورت خودش در یه در یاچه می رفت . او چنان محو زیبای خودش بود که یک روز وقتی که قصد داشت تا خودش را از فاصله ی نزدیک تحسین کنه در آب افتاد و غرق شد در جایی که اون پسرک سقوط کرده بود گلی روئید که به آن نام نارسیس دادند

اسکار وایلد نویسنده ی معروف به شکل دیگری این داستان را به پایان می رسونه اون میگه که وقتی نارسیس مرد اوریادها ( خدایان جنگل ) از راه رسیدند و متوجه شدند که آب شیرین دریاچه تبدیل به اشک شور شده .

اوریادها از داریاچه  پرسیدند :

- برای چی گریه می کنی ؟

- برای نارسیس گریه می کنم .

آنها در ادامه گفتند :

- آه گریه کردن تو برای نارسیس باعث حیرت و شگفتی نخواهد شد .

در هر حال علیرغم همه چیز ما همیشه در میان جنگل و پشت سر هر چیزی حضور داریم و شاهد بودیم که تو تنها کسی بودی که این فرصت رو داشتی که شاهد و ناظر زیبایی نارسیس باشی .

دریاچه پرسید :

- مگر نارسیس زیبا بود؟

اوریادها شگفت زده پاسخ دادند:

-چه کسی بهتر از شما می توانست این مساله را بداند ؟ او هر روز در شما به تماشای خود می پرداخت .

دریاچه نیز برای چند لحظه ساکت موند و در پایان گفت :

- من برای نارسیس گریه می کنم اما هیچوقت متوجه نشده بودم اون زیباس .من برای ا گریه می کنم فقط برای اینکه او هر وقت که به لب  چشمه ی من می اومد می تونستم در عمق چشمای زیباش خودم رو که تو  اون چشا انعکاس پیدا می کرد می دیدم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد