داستان های زیبا

داستان و حکایت های کوچک و زیبا

داستان های زیبا

داستان و حکایت های کوچک و زیبا

داستان حضرت موسی از زبان پروین اعتصامی

یِک قصه زیبا از زبون پروین اعتصامی

مادر موسی چو موسی را به نیل

در فکند از گفته ربٌ جلیل

خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه

گفت کای فرزند خرد بی گناه

گر فراموشت کند لطف خدای

چون رهی زین کشتی بی ناخدای

گر نیارد ایزد پاکت به یاد

آب خاکت را دهد ناگه به باد

وحی آمد کاین چه فکر باطل است

رهرو ما اینک اندر منزل است


پرده شک را برانداز از میان

تا ببینی سود کردی یا زیان

ما گرفتیم آنچه را انداختی

دست حق را دیدی و نشناختی

در تو تنها عشق و مهر مادریست

شیوه ما عدل و بنده پروریست

نیست بازی کار حق خود را مباز

آنچه بردیم از تو باز آریم باز

سطح آب از گاهوارش خوشتر است

دایه اش سیلاب و موجش مادر است

رودها از خود نه طغیان می کنند

آنچه می گوئیم ما آن می کنند

ما به دریا حکم طوفان می دهیم

ما به سیل و موج فرمان می دهیم

نسبت نسیان به ذات حق مده

بار کفر است این به دوش خود منه

به که برگردی به ما بسپاریش

کی تو از ما دوست تر می داریش؟

نقش هستی نقشی از ایوان ماست

خاک و باد و آب سرگردان ماست

قطره ای کز جویباری می رود

از پی انجام کاری میرود

ما بسی گم گشته باز آورده ایم

ما بسی بی توشه را پرورده ایم

میهمان ماست هر کس بی نواست

آشنا با ماست هرکس بی آشناست

ما بخوانیم ار چه ما را رد کنند

عیب پوشیها کنیم ار بد کنند

سوزن ما دوخت هر جا هرچه دوخت

زآتش ما سوخت هرشمعی که سوخت

کشتیئی زآسیب موجی هولناک

رفت وقتی سوی غرقاب هلاک

تند بادی کرد سیری را تباه

روزگار اهل کشتی شد سیاه

طاقتی در لنگر و سکٌان نماند

قوٌتی در دست کشتیبان نماند

ناخدایان را کیاست اندکیست

نا خدای کشتی امکان یکیست

بندهارا تار و پود از هم گسیخت

موج از هرجا که راهی یافت ریخت

هر چه بود از مال و مردم آب برد

زان گروه رفته طفلی ماند خرد

طفل مسکین چون کبوتر پر گرفت

بحر را چون دامن مادر گرفت

موجش اول وهله چون طومار کرد

تند باد اندیشه پیکار کرد

بحر را گفتم دگر طوفان مکن

این بنای شوق را ویران مکن

در میان مستمندان فرق نیست

این غریق خرد بهر غرق نیست

صخره را گفتم مکن با او ستیز

قطره را گفتم بدان جانب مریز

امر دادم باد را کاین شیر خوار

گیرد از  دریا گذارد در کنار

سنگ را گفتم به زیرش نرم شو

برف را گفتم که آب گرم شو

صبح را گفتم به رویش خنده کن

نور را گفتم دلش را زنده کن

لاله را گفتم که نزدیکش بروی

ژاله را گفتم که رخسارش بشوی

خار را گفتم که خلخالش مکن

مار را گفتم که طفلک را مزن

رنج را گفتم که صبرش اندک است

اشک را گفتم مکاهش کودک است

گرگ را گفتم تن خُردش مدر

دزد را گفتم گلو بندش مبر

بخت را گفتم جهانداریش ده

هوش را گفتم که هُشیاریش ده

تیرگی ها را نمودم روشنی

ترسهارا جمله کردم ایمنی

ایمنی دیدند و نا ایمن شدند

دوستی کردم  مرا دشمن شدند

کارها کردند امّا پست و زشت

ساختند آئینه ها امّا ز خشت

تا که خود بشناختند از راه  چاه

چاه ها کندند مردم را براه

روشنیها خواستند امّا ز دود

قصرها افراشتند امّا به رود

قصه ها گفتند بی اصل و اساس

دزدها بگماشتند از بهر پاس

جامها لبریز کردند آنها از فساد

رشته ها رشتند در دوک عناد

درس ها خواندند اما درس عار

اسبها راندند ام بی فسار

دیوها کردند دربان و وکیل

در چه محضر؟ محضر حیّ جلیل

سجده ها کردند بر هر سنگ و خاک

در چه معبد؟ معبد یزدان پاک

رهنمون گشتند در تیه ضلال

توشه ها بردند از وزر و وبال

از تنور خود پسندی شد بلند

شعته کردارهای ناپسند

وا رهاندیم آن غریق بی نوا

تا رهید از مرگ شد صید هوی‌

آخر آن نور تجلی دود شد

آن یتیم بی گنه نمرود شد

رزمجوئی کرد با چون من کسی

خواست یاری از عقاب و کرکسی

کردمش با مهربانیها بزرگ

شد بزرگ و تیره دل تر شد ز گرگ

برق عُجب آتش بسی افروخته

وز شراری خانمانها سوخته

خواست تا لاف خداوندی زند

برج و باروی خدا را بشکند

رای بد زد گشت پست و تیره رای

سرکشی کرد و فکندیمش ز پای

پشّه ای را حکم فرمودم که خیز

خاکش اندر دیده خودبین بریز

تا نماند باد عُجبش در دماغ

تیرگی را نام نگذارد چراغ

ما که دشمن را چنین می پروریم

دوستان را از نظر چون می بریم؟

آنکه با نمرود این احسان کند

ظلم کِی با موسی عمران کند؟

این سخن پروین نه از روی هواست

هر کجا نوریست زانوار خداست

نظرات 1 + ارسال نظر
علیرضا سه‌شنبه 26 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 03:53 ب.ظ http://www.ttrraaxttoorr.blogfa.com

salam.heyf bud khaste nabashid nagm.kheyli mamnun

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد