ملاصدرا می گوید :
خداوند بینهایت است و لامکان و بی زمان
خداوند همه چیز میشود همه کس را.
چنین کنید تا ببینیدکه خداوند، چگونه
مگر از زندگی چه میخواهید،
زیرا که عشق چون عقاب است.
بالا میپرد و دور... بی
اعتنا به حقیران ِ در روح.
کینه چون لاشخور و کرکس است. کوتاه میپرد و سنگین. جز مردار به هیچ چیز نمیاندیشد.
بـرای عاشق، ناب ترین، شور است و زندگی و نشاط.
برای لاشخور،خوبترین،جسدی ست متلاشی ...اگه با دلت چیزی یا کسی رو دوست داری زیاد جدی نگیرش، چون ارزشی نداره چون کار دل دوست داشتنه، مثل کار چشم که دیدنه، اما اگه یه روز با عقلت کسی رو دوست داشتی، اگه عقلت عاشق شد، بدون که داری چیزی رو تجربه می کنی که اسمش عشق واقعیه. "افلاطون
جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی، تمام دنیا رو گرفته بود.
یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است، از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند.
مافوق به سرباز گفت:
اگر بخواهی می توانی بروی، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه؟
دوستت احتمالا دیگه مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی!
حرف های مافوق، اثری نداشت، سرباز اینطور تشخیص داد که باید به نجات دوستش برود.
اون سرباز به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند.
افسر مافوق به سراغ آن ها رفت، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت:
من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه، خوب ببین این دوستت مرده!
خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی!
سرباز در جواب گفت: قربان البته که ارزشش را داشت.
افسر گفت: منظورت چیه که ارزشش را داشت!؟ می شه بگی؟
سرباز جواب داد: بله قربان، ارزشش را داشت، چون زمانی که به او رسیدم، هنوز زنده بود، نفس می کشید، اون حتی با من حرف زد!
من از شنیدن چیزی که او بهم گفت الان احساس رضایت قلبی می کنم.
اون گفت: جیم ... من می دونستم که تو هر طور شده به کمک من می آیی!!!
ازت متشکرم دوست همیشگی من!!!
یه
روز صبح یه مریض به دکتر جراح مراجعه میکنه و از
کمر درد شدید شکایت میکنه .
دکتره بعد از معاینه ازش میپرسه : خب، بگو ببینم واسه چی
کمر درد گرفتی؟
مریض پاسخ میده: «من برای یک کلوپ
شبانه کار میکنم. امروز صبح زودتر به خونه ام رفتم و وقتی
وارد آپارتمانم شدم، یه صداهایی از
اتاق خواب شنیدم! وقتی وارد اتاق شدم، فهمیدم که یکی با
همسرم بوده!!
دربالکن هم باز بود. من سریع دویدم طرف بالکن، ولی کسی را
اونجا ندیدم. وقتی پایین را نگاه کردم،
یه مرد را دیدم که میدوید و در همان حال داشت لباس میپوشید.»
من یخچال را که روی بالکن بود گرفتم
و پرتاب کردم به طرف اون!!
دلیل کمر دردم هم همین بلند کردن یخچاله.
مریض بعدی دکتر بهش میگه :، به نظر
میرسید که تصادف بدی با یک ماشین داشته.مریض قبلیِ من بد
حال به نظر میرسید، ولی مثل اینکه حال شما خیلی بدتره!بگو
ببینم چه اتفاقی برات افتاده؟
مریض پاسخ میده:
«باید بدونید که من تا حالا بیکار بودم و امروز اولین روز کار جدیدم بود.
ولی من فراموش کرده بودم که ساعت را کوک کنم و برای همین
هم نزدیک بود دیر کنم.
من سریع از خونه زدم بیرون و در همون حال هم داشتم لباسهام
را میپوشیدم،شما باور نمیکنید؛
ولی یهو یه یخچال از بالا افتاد روی سر من!
وقتی مریض سوم میاد به نظر میرسه که
حا از دو مریض قبلی وخیمتره.
دکتره در حالی که شوکه شده بوده دوباره میپرسه «از کدوم
جهنمی فرار کردی؟!»
خب، راستش توی یه یخچال بودم که یهو یه نفر اون را از طبقهء سوم پرتاب کرد!
یک تاجر آمریکایی نزدیک یک روستای مکزیکی
ایستاده بود. در همان موقع یک قایق کوچک ماهیگیری رد شد که
داخلش چند تا ماهی بود.
از ماهیگیر پرسید: چقدر طول کشید تا این چند تا ماهی رو گرفتی؟
ماهیگیر: مدت خیلی کمی.
تاجر: پس چرا بیشتر صبر نکردی تا بیشتر ماهی گیرت بیاد؟
ماهیگیر: چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام کافی است.
تاجر: اما بقیه وقتت را چی کار می کنی؟
ماهیگیر: تا دیروقت می خوابم، یک کم ماهیگیری می کنم، با بچه
ها بازی می کنم بعد می رم توی دهکده و با دوستانم شروع می کنیم
به گیتار زدن. خلاصه مشغولیم به این نوع زندگی.
تاجر: من تو هاروارد
تجارت خوندم، پس می تونم کمکت کنم. تو باید بیشتر ماهیگیری کنی.
آن وقت می تونی با پولش قایق بزرگتری بخری و بعد چند تا قایق
دیگر اضافه کنی، آنوقت یک عالمه قایق برای ماهیگیری داری.
ماهیگیر: خوب، بعدش چی؟
تاجر: به جای اینکه ماهی ها رو به واسطه بفروشی اونارو مستقیماً
به مشتری ها می دی و برای خودت کار و باردرست وحسابی دست و پا
می کنی... بعدش کارخونه راه میندازی و به تولیداتش نظارت می
کنی...
این دهکده کوچیک رو هم ترک می کنی و می ری مکزیکوسیتی! بعد از
اون هم لس آنجلس! و از اونجا هم نیویورک... اونجاست که دست به
کارهای مهم تری می زنی...
ماهیگیر: این کار چقدر طول می کشه؟
تاجر: پانزده تا بیست سال!
ماهیگیر: اما بعدش چی آقا؟
تاجر: بهترین قسمت همینه.
در یک موقعیت مناسب که گیرت اومد می ری و سهام شرکتت رو به
قیمت خیلی بالا می فروشی . با این کار میلیون ها دلار گیرت می
یاد.
ماهیگیر: میلیون ها دلار! خوب، بعدش چی؟
تاجر: اونوقت بازنشسته می شی! می ری توی یک دهکده ساحلی کوچیک!
جایی که می تونی تا دیروقت بخوابی! یه کم ماهیگیری کنی! با بچه
هات بازی کنی! بری دهکده و تا دیروقت با دوستات گیتار بزنی و
خوش بگذرونی!
مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسید:
-جرج از خانه چه خبر؟
-خبر خوشی ندارم قربان سگ شما مرد.
-سگ بیچاره پس او مرد. چه چیز باعث مرگ او شد؟
-پرخوری قربان!
-پرخوری؟ مگه چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت؟
-گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد.
-این همه گوشت اسب از کجا آوردید؟
-همه اسب های پدرتان مردند قربان!
-چه گفتی؟ همه آنها مردند؟
- بله قربان. همه آنها از کار زیادی مردند.
-برای چه این قدر کار کردند؟
-برای اینکه آب بیاورند قربان!
-گفتی آب آب برای چه؟
-برای اینکه آتش را خاموش کنند قربان!
-کدام آتش را؟
-آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد.
-پس خانه پدرم سوخت! علت آتش سوزی چه بود؟
-فکر می کنم که شعله شمع باعث این کار شد. قربان!
-گفتی شمع؟ کدام شمع؟
-شمع هایی که برای تشیع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!
-مادرم هم مرد؟
-بله قربان. زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سزش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان.!
-کدام حادثه؟
-حادثه مرگ پدرتان قربان!
-پدرم هم مرد؟
-بله قربان. مرد بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت.
-کدام خبر را؟
-خبر های بدی قربان. بانک شما ورشکست شد. اعتبار شما از بین رفت و حالا بیش از یک سنت تو این دنیا ارزش ندارید. من جسارت کردم قربان خواستم خبر ها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان!!!
شرکت
بریتیش تله کام یا همان BT لیستی از عجیب ترین سوالاتی را که
کاربران کامپیوتری یا اینترنتی این شرکت ارتباطی از مشاوران آنها
پرسیدهاند منتشر کرد.
به نوشته پایگاه اینترنتی روزنامه مترو برخی از این سوالات آنقدر
خنده دار است که حتی خود سوال کنندگان پس از فهمیدن اشتباه خود به
احمقانه بودن آن اعتراف کردهاند.
لیست احمقانه ترین سوالات IT که از مشاوران
شرکت BT انگلستان پرسیده شده به شرح زیر است:
مرکز : چه برنامه آنتی ویروسی
استفاده می کنید؟
مشتری : Netscape
مرکز : اون برنامه آنتی ویروس نیست.
مشتری : اوه، ببخشید ... Internet
Explorer
_____
مشتری : من یک مشکل بزرگ دارم.
یکی از دوستام یک Screensaver روی کامپیوترم گذاشته، ولی هربار که
ماوس رو حرکت میدم، غیب میشه!
_____
یک مشتری نمیتونه به اینترنت وصل بشه...
مرکز : شما مطمئنید رمز درست رو به
کار بردید؟
مشتری : بله مطمئنم. من دیدم همکارم
این کار رو کرد.
مرکز : میشه به من بگید رمز عبور چی
بود؟
مشتری : پنج تا ستاره.
_____
مشتری : من توی پرینت گرفتن با رنگ
قرمز مشکل دارم.
مرکز : آیا شما پرینتر رنگی دارید؟
مشتری : نه.
_____
مرکز : روی آیکن My Computer در سمت
چپ صفحه کلیک کن.
مشتری : سمت چپ شما یا سمت چپ من؟
_____
مرکز : رمز عبور شما حرف کوچک a مثل
apple، و حرف بزرگ V مثل Victor، و عدد 7 هست.
مشتری : اون 7 هم با حروف بزرگه؟
_____
مرکز : چه کمکی از من برمیاد؟
مشتری : من دارم اولین ایمیلم رو
مینویسم.
مرکز : خوب، و چه مشکلی وجود داره؟
مشتری : خوب، من حرف a رو دارم، اما
چطوری دورش دایره بذارم؟
_____
مشتری : سلام، من (سلین) هستم. نمی
تونم دیسکتم رو دربیارم
مرکز : سعی کردین دکمه رو فشار بدین؟
مشتری : آره ولی اون واقعاً گیر کرده
مرکز : این خوب نیست، من یک یادداشت
آماده میکنم برای همکاران فنی که بیان در محل.
مشتری : نه ... صبر کن ... من هنوز
نذاشتمش تو درایو ... هنوز روی میزمه ... ببخشید ...
_____
کاربر: کامپیوتر می گوید هر کلیدی را
(any keys) فشار دهید اما من نمیتوانم دکمه any را روی کیبوردم
پیدا کنم.
_____
کاربر: من نمیتوانم کانالهای
تلویزیون را با مانیتورم عوض کنم.
_____
کاربر: من با یک نفر در اینترنت آشنا
شدم میتوانید شماره تلفن او را برای من پیدا کنید.
_____
کاربر: اینترنت من کار نمیکند؟
مشاور: مودم را وصل کردهاید، همه
سیمهای کامپیوتر را چک کردهاید؟
کاربر: نه الان فقط مانیتور جلوی من
است هنوز کامپیوتر و مودم را از جعبه در نیاوردهام!
_____
کاربر: پسر 14 ساله من برای کامپیوتر
رمز گذاشته و حالا من نمی توانم وارد آن شوم.
مشاور: رمز آن را فراموش کرده؟
کاربر: نه آن را به من نمیگوید چون
با من لَج کرده!
_____
مشاور: لطفا روی My Computer ،کلیک
کنید.
کاربر: من فقط کامپیوتر خودم را دارم
کامپیوتر شما پیش من نیست.
_____
مشاور: مشکل شما به خاطر نرم افزار
اسپای ویری است که روی دستگاهتان نصب شده(اسپای در انگلیسی به
معنی جاسوس است)
کاربر: اسپای!؟ ببینم یعنی او می
تواند از داخل مانیتور وقتی لباس عوض میکنم من را ببیند؟
_____
کاربر: ماوس پد من سیم ندارد!
مشاور: من فکر کنم متوجه منظور شما
نشدم. ماوس پد شما قرار نیست سیمی داشته باشد.
کاربر: پس چگونه می تواند ماوس را
پیدا کند؟ یعنی وایرلس است؟
_____
مرکز مشاوره: چه نوع کامپیوتری
دارید؟
مشتری: یک کامپیوتر سفید ...
_____
مرکز : روز خوش، چه کمکی از من
برمیاد؟
مشتری : سلام ... من نمی تونم پرینت
کنم.
مرکز : میشه لطفاً روی Start کلیک
کنید و ...
مشتری : گوش کن رفیق؛ برای من
اصطلاحات فنی نیار! من بیل گیتس نیستم، لعنتی!
_____
مشتری : سلام، عصرتون بخیر، من مارتا
هستم، نمی تونم پرینت بگیرم. هر دفعه سعی می کنم میگه : (نمی تونم
پرینتر رو پیدا کنم) من حتی پرینتر رو بلند کردم و جلوی مانیتور
گذاشتم، اما کامپیوتر هنوز میگه نمیتونه پیداش کنه...
_____
مرکز : الآن روی مانیتورتون چیه
خانوم؟
مشتری : یه خرس Teddy که دوستم از
سوپرمارکت برام خریده!
_____
مرکز : الآن F8 رو بزنین.
مشتری : کار نمی کنه.
مرکز : دقیقاً چه کار کردین؟
مشتری : من کلید F رو 8 بار فشار
دادم همونطور که بهم گفتید، ولی هیچ اتفاقی نمی افته...
_____
مشتری : کیبورد من دیگه کار نمیکنه.
مرکز : مطمئنید که به کامپیوترتون
وصله؟
مشتری : نه، من نمی تونم پشت
کامپیوتر برم.
مرکز : کیبوردتون رو بردارید و 10
قدم به عقب برید.
مشتری : باشه.
مرکز : کیبورد با شما اومد؟
مشتری : بله
مرکز : این یعنی کیبورد وصل نیست.
کیبورد دیگهای اونجا نیست؟
مشتری : چرا، یکی دیگه اینجا هست.
اوه ... اون یکی کار می کنه!
_____
مرکز : مرکز خدمات شرکت مایکروسافت،
میتونم کمکتون کنم؟
مشتری : عصرتون بخیر! من بیش از 4
ساعت برای شما صبر کردم. میشه لطفاً بگید چقدر طول میکشه قبل از
اینکه بتونین کمکم کنید؟
مرکز : آآه..؟ ببخشید، من متوجه
مشکلتون نشدم؟
مشتری : من داشتم توی Word کار می
کردم و دکمه Help رو کلیک کردم بیش از 4 ساعت قبل. میشه بگید کی
بالاخره کمکم میکنید؟
وقتی خیلی کوچک
بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم
هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده
بود به
خوبی در خاطرم مانده.
قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم
با تلفن حرف
میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم .
بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی
می کند که
همه چیز را می داند . اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به
همه سوالها
پاسخ می داد.
ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا
میکرد.
بار اولی که با
این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به
دیدن همسایه مان رفته بود . رفته بودم در زیر زمین و با وسایل
نجاری پدرم
بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.
دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون
کسی در
خانه نبود که دلداریم بدهد.
انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه
راه می
رفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری
رفتم و یک
چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم.
تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود
گفتم اطلاعات لطفآ.
صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت :
اطلاعات.
انگشتم درد گرفته
.... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشکهایک سرازیر شد.
پرسید مامانت خانه نیست؟
گفتم که هیچکس خانه نیست.
پرسید خونریزی داری؟
جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد
دارم.
پرسید : دستت به جا یخی میرسد؟
گفتم که می توانم درش را باز کنم.
صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار.
یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم.
صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات.
پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد.
بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم.
سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت
آمازون
کجاست.
سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که
باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم.
روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم
انگیزش را
برایش تعریف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را
زد که
عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند . ولی من راضی
نشدم.
پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و
خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر
در گوشه قفس تبدیل میشوند؟
فکر میکنم عمق درد
و احساس مرا فهمید ، چون که گفت : عزیزم ، همیشه به
خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز
خواند و من
حس کردم که حالم بهتر شد.
وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم ... دلم خیلی برای
دوستم تنگ شد
اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و
من حتی
به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم.
وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم ، خاطرات بچگیم را همیشه دوره
میکردم . در
لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم ، یادم
می آمد که
در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم.
احساس می کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت
و نیرویش
را صرف یک پسر بچه میکرد
سالها بعد وقتی
شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم ، هواپیمایمان
در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد. ناخوداگاه
تلفن را
برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفآ !
صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات.
ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند؟
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت :
فکر می کنم
تا حالا انگشتت خوب شده.
خندیدم و گفتم : پس خودت هستی، می دانی آن روزها چقدر برایم
مهم بودی؟
گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود؟ هیچوقت بچه
ای نداشتم
و همیشه منتظر تماسهایت بودم.
به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا می
توانم هر
بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم.
گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم.
سه ماه بعد من
دوباره به آن شهر رفتم.
یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات.
گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم.
پرسید : دوستش هستید؟
گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی
گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار
بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت.
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ، ماری برای شما
پیغامی گذاشته ، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان
بخوانم ، بگذارید بخوانمش.
صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند :
به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می
شود در آن آواز خواند .... خودش منظورم را می فهمد.
خانم ناهید نوری :
به نام خدایی که زن آفرید / حکیمانه امثال ِ من آفرید
خدایی که اول تو را از لجن / و بعداً مرا از لجن آفرید !
برای من انواع گیسو و موی / برای تو قدری چمن آفرید !
مرا شکل طاووس کرد و تورا / شبیه بز و کرگدن آفرید !
به نام خدایی که اعجاز کرد / مرا مثل آهو ختن آفرید
تورا روز اول به همراه من / رها در بهشت عدن آفرید
ولی بعداً آمد و از روی لطف / مرا بی کس و بی وطن آفرید
خدایی که زیر سبیل شما / بلندگو به جای دهن آفرید !
وزیر و وکیل و رئیس ات نمود / مرا خانه داری خفن آفرید
برای تو یک عالمه کِیْسِ خوب / شراره ، پری ، نسترن آفرید
برای من اما فقط یک نفر / براد پیت من را حَسَنْ آفرید !
برایم لباس عروسی کشید / و عمری مرا در کفن آفرید
به نام خدایی که سهم تو را / مساوی تر از سهم من آفرید
پاسخ دندان شکن از نادر جدیدی :
به نام خداوند مردآفرین / که بر حسن صنعش
هزار آفرین
خدایی که از گِل مرا خلق کرد / چنین عاقل و بالغ و نازنین
خدایی که مردی چو من آفرید / و شد نام وی احسنالخالقین
پس از آفرینش به من هدیه داد / مکانی درون بهشت برین
خدایی که از بس مرا خوب ساخت / ندارم نیازی به لاک، همچنین
رژ و ریمل و خط چشم و کرم / تو زیباییام را طبیعی ببین
دماغ و فک و گونهام کار اوست / نه کار پزشک و پروتز، همین !
نداده مرا عشوه و مکر و ناز / نداده دم مشک من اشک و فین!
مرا ساده و بیریا آفرید / جدا از حسادت و بیخشم و کین
زنی از همین سادگی سود برد / به من گفت از آن سیب قرمز بچین
من ساده چیدم از آن تک درخت / و دادم به او سیب چون انگبین
چو وارد نبودم به دوز و کلک / من افتادم از آسمان بر زمین
و البته در این مرا پند بود / که ای مرد پاکیزه و مهجبین
تو حرف زنان را از آن گوش گیر / و بیرون بده حرفشان را از این
که زن از همان بدو پیدایشات / نشسته مداوم تو را در کمین !
در
روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد
کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت
که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل
نیست.
البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت.
مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود
به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت.
تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود.
همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به
درسش هم نمی رسید.
او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار
ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون
تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا
شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.
معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود:
تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب
انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. “رضایت کامل”.
معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود:
تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او
به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل
روحى است.
معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود:
مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى
درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر
شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد
شد.
معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته
بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی
دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد.
خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این
که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز،
روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند.
هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده
شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى
بسته بندى شده بود.
خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد
یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه
چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود.
این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده
بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد.
سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد.
تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد
تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد.
سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را
می دادید.
خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى
دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در
کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش “زندگی” و
“عشق به همنوع” به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى
می کرد.
پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را
بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکى از
با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ
گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى
محبوبترین دانش آموزش شده بود.
یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن
نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام.
شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته
بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم
افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم
داشته ام.
چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن
تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را
رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود.
باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش
بوده است.
چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح
داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و
این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین
معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان
نامه کمى طولانی تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.
ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در
این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج
کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم
تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا،
در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود
بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او
دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها به دست کرد و علاوه
بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز
عروسى به خودش زد.
تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر
در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از این که به من اعتماد
کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که
آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به
من نشان دادید که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم.
خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو
اشتباه می کنى. این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر
کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد
نبودم چگونه تدریس کنم.
بد نیست بدانید که تدى استوارد هم اکنون در
دانشگاه آیوا یک استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى
این دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است
همین امروز گرمابخش قلب یک نفر شوید … وجود
فرشته ها را باور داشته باشید
و مطمئن باشید که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت
وقتی که نوجوان بودم،
یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم.
جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند.
به نظر می رسید پول زیادی نداشتند.
شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی در عین
حال تمیـز پوشیده بودنـد.
بچه ها همگی با ادب بودند.
دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با
هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند،
صحبت می کردند.
مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد.
وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده
پرسید:« چند عدد بلیط می خواهید؟»
پدر جواب داد: « لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای
بزرگسالان.»
متصدی باجه، قیمت بلیط ها را گفت. پدر به باجه نزدیکتر شد و به
آرامی پرسید:« ببخشید، گفتید چه قدر؟»
متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد.
پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند.
معلوم بود که مرد پول کافی نداشت.
حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد؟
ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و
روی زمین انداخت.
بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: « ببخشید
آقا، این پول از جیب شما افتاد!»
مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می
شد، گفت:« متشکرم آقا.»
مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود،
کمک پدرم را قبول کرد.
بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و
به طرف خانه حرکت کردیم