داستان های زیبا

داستان و حکایت های کوچک و زیبا

داستان های زیبا

داستان و حکایت های کوچک و زیبا

”شجاعت یعنی چه؟”

در یکی از دبیرستان ها هنگام برگزاری امتحانات سال ششم دبیرستان به عنوان موضوع انشا این مطلب داده شد که ”شجاعت یعنی چه؟”

محصلی در قبال این موضوع فقط نوشته بود : ”شجاعت یعنی این”

و برگه ی خود را سفید به ممتحن تحویل داده بود و رفته یود !

اما برگه ی آن جوان دست به دست دبیران گشته بود و همه به اتفاق و بدون …استثنا به ورقه سفید او نمره 20 دادند .

فکر میکنید اون دانش آموز چه کسی می تونست باشه؟ دکتر علی شریعتی

خدایا به خاطر تمام چیزهایی

خدایا به خاطر تمام چیزهایی که دادی،

ندادی،

دادی پس گرفتی،

ندادی بعدا دادی،

ندادی بعدا می خوای بدی،

دادی بعدا می خوای پس بگیری،

داده بودی و پس گرفته بودی،

اگه بدی پس می گیری،

پس گرفتی دادی،

پس گرفتی بعدا می خوای بدی،

اگه می دادی پس می گرفتی،

نداده بودی فکر می کردیم دادی و پس گرفتی،

خلاصه خداجون سرتو درد نیارم به خاطر همه شکر!!

حاضر جوابی


می گویند: "مریلین مونرو " یک وقتی نامه ای به " البرت اینشتین " نوشت که فکرش را بکن که اگر من و تو ازدواج کنیم بچه هایمان به زیبایی من و هوش و نبوغ تو... چه محشری می شوند! آقای "اینشتین"در جواب نوشت:ممنون از این همه لطف و دست و دلبازی خانوم. واقعا هم که چه غوغایی می شود! ولی این یک روی سکه است، فکرش را بکنید که اگر قضیه بر عکس شود چه رسوایی بزرگی بر پا می شود !
---------------------------------------------------------------------------------------------
روزی در یک میهمانی مرد خیلی چاقی سراغ برنارد شاو که بسیار لاغر بود رفت وگفت:آقای شاو ! وقتی من شما را می بینم فکر می کنم در اروپا قحطی افتاده است برنارد شاو هم سریع جواب میدهد : بله ! من هم هر وقت شما را می بینم فکر می کنم عامل این قحطی شما هستید!
---------------------------------------------------------------------------------------------------------
روزی نویسنده جوانی از جرج برنارد شاو پرسید:«شما برای چی می نویسید استاد؟» برنارد شاو جواب داد:«برای یک لقمه نان»نویسنده جوان برآشفت که:«متاسفم!برخلاف شما من برای فرهنگ مینویسم!»وبرنارد شاو گفت:«عیبی نداره پسرم هر کدام از ما برای چیزی مینویسیم که نداریم!»
-------------------------------------------------------------------------------------------
یه روز چرچیل در مجلس عوام سخنرانی داشت.یه تاکسی می گیره،وقتی به محل می رسن،به راننده میگه اینجا منتظر باش تا من برگردم.راننده میگه نمیشه ،چون میخوام برم خونه و سخنرانی چرچیل را گوش کنم.چرچیل از این حرف خوشش میاد وبه راننده ۱۰ دلارمیده .راننده میگه: گور بابای چرچیل ،هر وقت خواستی برگرد!
---------------------------------------------------------------------------------------------

نانسی آستور- (اولین زنی که در تاریخ انگلستان به مجلس عوام بریتانیای کبیر راه یافته و این موفقیت را در پی پاسخگویی و جسارتهایش بدست آورده بود) - روزی از فرط عصبانیت به وینستون چرچیل (نخست وزیر پرآوازه وقت انگلستان) رو کرد و گفت :من اگر همسر شما بودم توی قهوتان زهر می کردم .

چرچیل ( با خونسردی تمام ونگاهی تحقیرآمیز) : من هم اگر شوهر شما بودم می خوردمش.


 

شعر پروین برای سنگ قبر خودش

«شعری برای سنگ قبر خودم»

این کـه خاک  سـیـهش بالـین اسـت

اخـتر  چـرخ  ادب  پـرویـن  اسـت

گرچه  جـز  تلـخی  از  ایـام  نـدیـد

هرچه خواهی سخنش شیرین است

صاحب آن همه گفتار امروز

سائل فاتحه و یاسین است

دوستان به که ز وی یاد کنند

دل بی دوست دلی غمگین است

خاک در دیده بسی جان فرساست

سنگ بر سینه بسی سنگین است

بیند این بستر و عبرت گیرد

هر که را چشم حقیقت بین است

هر که باشی و به هر جا برسی

آخرین منزل هستی این است

آدمی هر چه توانگر باشد

چون بدین نقطه رسد مسکین است

اندر آنجا که قضا حمله کند

چاره تسلیم و ادب ٬ تمکین است

زادن و کشتن و پنهان کردن

دهر را رسم و راه دیرین است

خـرم آن کس کـه در ایـن محـنت گـاه

خـاطری را سـبب تسکـین اسـت

داستان حضرت موسی از زبان پروین اعتصامی

یِک قصه زیبا از زبون پروین اعتصامی

مادر موسی چو موسی را به نیل

در فکند از گفته ربٌ جلیل

خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه

گفت کای فرزند خرد بی گناه

گر فراموشت کند لطف خدای

چون رهی زین کشتی بی ناخدای

گر نیارد ایزد پاکت به یاد

آب خاکت را دهد ناگه به باد

وحی آمد کاین چه فکر باطل است

رهرو ما اینک اندر منزل است

ادامه مطلب ...

گلِ خوش خنده

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود . پادشاهی بود که یک دختر داشت .دختره می مرد برای پسرِ باغبان .تاکه روزی دختره به پسره می گوید : " چه نشستی که دیگه وقتشه . مادرت رو بفرست خواستگاری!" پسر باغبان قضیه را به مادرش می گوید ومادر که یک پارچه آتش شده بود با عصبانیت می گوید : " مث اینکه عقلت پاره سنگ ورمی داره و نفهمیده یه چیزایی میگی که شدنی نیس. راستا حسینی ما کجا و دختر شاه کجا ؟ " مادره حریف پسره نمی شود و ومی رود دم قصر ومی نشیند رو "سنگ ایلچی ". خدمه ها تا او را می بینند می برندش پیش پادشاه . پادشاه هم می خندد ومی گوید : " خدا ارواح د یوونه هارو شاد کنه و شما یکی رو هم روش ."...

دختره شصتش خبردار می شود و آنقدر آبغوره می گیر د که پدره می بیند دختره بد جوری آتشش تنده و دستور می دهد که پسره را به قصر بیاورند . پادشاه با این خیال که پسر ه را از سر وا کند می گوید : " همین ریختی که نمیشه . یه شرط وشروطی هس که باس انجام بدی . یکیش اینه که بری بگردی و " گل خوش خنده" رو گیر بیاری و بعدکه ا ومدی شر ط آخری روهم بِهِت می گم ." پسره از اول تا آخرش را خواند و فهمید که قضیه ی نخود سیاهه . " گل خوش خنده " مال قصه ها بود و معروف بود که تو دنیا فقط یک دانه است و آن هم تو باغی طلسم شده . پسر ه روزی از سر دلتنگی به کنجی نشسته و داشت با خودش حرف می زد که ا سبش درد او را می فهمد . نگو که اسبه اسب جادوست و زبان آدمیزاد را خوب خالی یه . اسبه می گوید : " سوار شو بریم که می بینم نصفه جون شده ای . من تورو تا دم باغ می برم ."پسر ه خوشحال می پرد رو زین اسب و بعد از کلی راه ، می رسند به یک باغ درند شتی که توش پر از گل های زیبا بود و همه نیز به یک رنگ و قواره . اسبه می گوید : " تا طلسم باغ نشکسته من نمی تونم داخل بشم و بقیه ی کار و خودت باید تمومش کنی . یادت باشه تا پاتو بذاری توباغ ، گلها همه زبون باز می کنن و می گن " گل خوش خنده منم " . گوش نمی دی و صاف میری وسط باغ . " گل خوش خنده " رو از ریشه می کَنی وپا میذاری به دو که آدمای سنگ شده جون می گیرن و دنبالت می کنن ." پسره هم همین کار را می کند و اما تا " گل خوش خنده " را از خاک در می آوَرد همه جا سیاه شده و گرد وخاکی بلند می شود که نگو . پسره تا می جنبد می بیند که کلی آدم دنبالشند و هوارشان بلند که " نذارین در بره که گل خوش خنده رو می بره !" اسبه که می بیند پسره تو هچل افتاده جلد وسریع خودش را به او می رساند و مثل باد دور می شوند .می رسند به قصر پادشاه و شاه که از خوشحالی سر از پا نمی شناسد می گوید : " خوش خنده بخند ." که گل می زند زیر خنده و با قهقهه ی او هر چه مرغ غزلخوان است تو باغ جمع می شود .

پادشاه می بیند پسره اگر جنسش شیره هم بوده حالا عسل از آب در آمده و می گوید : " یه شرط بیشتر ندارم و اونم اینکه بری بگردی وبرام " ماهی سخنگو " رو هم بیاری که هم من حوصله م سر نره و هم اینکه ماهی های تو استخر هم بعضی وقتا با قصه های او خوش باشند . " پسره که می بیند دوباره دستش از هرجا بریده می رود پیش اسبه و قضیه را حالیش می کند . اسبه می گوید : " سوار شو بریم که هرچه پپیش آید خوش آید . " می رسند بالای کوهی که اونجا یک باغ هست عینهوبهشت و از زیر هر سنگی چشمه ای روان و تاچشم کار می کند باغ پر از استخر های بلور است و ماهی های طلا یی. اسبه می گوید : " وارد باغ که بشی همه ی ماهی ها تورو به اسم صدا خواهند زد،مبادا که گولشو نو بخوری . تا بری جلو سنگ شدی . می ری ته با غ . اونجا استخریست که توش یه ماهیست و همون " ماهی سخنگو " یی یه که شاه ازت خواسته . تور میندازی و ماهی رو که گرفتی به سرعت دور می شی . نجنبی دیگه بد آوردی . " پسره حرفهای اسبه را آویزه ی گوشش کرده و می رود تو باغ . تا " ماهی سخنگو " را می گیرد رعد وبرقی او را به وحشت انداخته و میان گرد و خاک و تاریکی  دور می شود که یکهو دنیا به چشمش روشن شده و می بیند آدمهای سنگ شده هرکدام از گوشه ای جان گرفته و افتاده اند دنبال او که " ماهی سخنگو " را از دستش بگیرند .اسبه می جنبد و پسره را از میان خوف وخطر نجات داده و در یک چشم به هم زدن می رساند ش به قصر ."

پادشاه را خبر می کنند که پسره با " ماهی سخنگو " آمده و او هم تا می بیند که راست می گویند به قولش عمل کرده و دخترش را می دهد به او . تو همه ی مملکت جشن مفصلی می گیرند و برای مدتی ، صدای دهل و نی لبک گوش فلک را کر می کند . آسمان  هم تَرَک برداشته و سه تا سیب می افتد . یکی مال من ، یکی مال قصه گو ، یکی هم ما ل تو

حکایت بهلول و آب انگور

حکایت بهلول و آب انگور

روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟....

بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد! مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!

خراش عشق مادر


یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد.
مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر...

آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد ،سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت ،

این زخمها را دوست دارم ، اینها خراشهای عشق مادرم هستند.

ظرفیت

مردی از دست روزگار سخت می نالید. پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست.استاد لیوان اب نمکی را به خورد او داد و از مزه اش پرسید؟
آن مرد آب را به بیرون از دهان ریخت و گفت: خیلی شور و غیر قابل تحمل است.
استاد وی را کنار دریا برده و به وی گفت همان مقدار اب بنوشد و بعد از مزه اش پرسید؟
مرد گفت: ...

خوب است و می توان تحمل کرد.
استاد گفت شوری آب همان سختی های زندگی است. شوری این دو آب یکی ولی ظرفشان متفاوت بود. سختی و رنج دنیا همیشه ثابت است و این ظرفیت ماست که مزه انرا تعین می کند پس وقتی در رنج هستی بهترین کار بالا بردن ظرفیت و درک خود از مسائل است.

دزد و عارف

دزدی وارد کلبه فقیرانه عارفی شد
که کلبه درخارج شهر واقع شده بود عارف بیداربود اوجز یک پتو چیزی نداشت .

اوشب ها نیمی از پتو را زیر خود می انداخت ونیمی دیگر را روی خود می کشید  روزها نیز بدن برهنه خویش را با آن می پوشاند.

عارف پیر دزد رادید وچشمان خود رابست ،مبادا دزد را شرمنده کرده باشد آن دزد راهی دراز را آمده بود، به امید آنکه چیزی نصیبش شود  .اوباید درفقری شدید بوده باشد، زیرا به خانه محقرانه این پیر عارف زده بود.

عارف پتو را برسرکشیدوبرای حال زار آن دزد و نداری خویش گریست : خدایا چیزی در خانه من نیست و این دزد بینوا بادست خالی و ناامید از این جا خواهد رفت. اگر او دوسه روز پیش مرا از تصمیم خویش باخبر ساخته بود ،می رفتم ، پولی قرض می گرفتم، وبرای این مردک بینوا روی تاقچه می گذاشتم...

آن عارف فرزانه نگران نبود که دزد اموال اوراخواهد برد اونگران بود که چیزی در خور ندارد تا نصیب دزد شود واوراخوشحال کند .

داخل خانه عارف تاریک بود .پیرمرد شمعی روشن کرد تا دزد بتواند درپرتو آن زمین نخورد وخانه را بهتر وارسی کند.

استاد شمع را برد تا روی تاقچه بگذارد که ناگهان با دزد چهره به چهره برخورد کرد دزد بسیار ترسیده بود. او می دانست که این مرد مورد اعتماد اهالی شهر است بنابر این اگر به مردم موضوع دزدی او را بگوید همه باور خواهند کرد .

اما آن پیر عارف گفت: نترس آمده ام تا کمکت کنم داخل خانه تاریک است . وانگهی من سی سال است که در این خانه زندگی می کنم وهنوز هیچ چیز در آن پیدا نکرده ام بیا با هم بگردیم اگر چیزی پیدا کردیم پنجاه پنجاه تقسیمش می می کنیم .

البته اگر تو راضی باشی. اگر هم خواستی می تونی همه اش را برداری زیرا من سالها گشته ام و چیزی پیدا نکرده ام .پس همه آن مال تو. بالاخره یابنده تو بودی .

دل دزد نرم شد.استاد نه او را تحقیر کرد نه سرزنش.

دزد گفت: مرا ببخشید استاد.نمی دانستم که این خانه شماست وگرنه جسارت نمی کردم.

عارف گفت: اما درست نیست که دست خالی از این  جابروی.من یک پتو دارم هوا دارد سرد می شود لطف کن و این پتو را از من قبول کن.

استاد پتو را به دزد داد دزد از اینکه می دید در آن خانه چیزی جز پتو وجود ندارد شگفت زده شد سعی کرد استاد را متقاعد کند تا پتو را نزد خود نگه دارد .

استادگفت:  احساسات مرا بیش از این جریحه دارنکن دفعه دیگر پیش از این که به من سری  بزنی مرا خبر کن .اگر به چیزی خاص هم نیاز داشتی بگو تا همان را برایت آماده کنم تو مرا غافلگیر و شرمنده کردی ، می دانم که این پتوی کهنه ارزشی ندارد اما دلم نمی آید تو را بادست خالی روانه کنم لطف کن وآن را از من بپذیر .تا ابد ممنون تو خواهم بود .

دزد گیج شده بود او نمی دانست چه کار کند . تا کنون به چنین آدمی برخورد نکرده بود. خم شد پاهای استاد را بوسید پتو را تا کرد و بیرون رفت.

او وزیر و وکیل و فرماندار دیده بود ولی انسان ندیده بود .

پیش از انکه دزد از خانه بیرون رود استاد صدایش کرد وگفت: فراموش نکن که امشب مرا خوشحال کردی من همه عمرم را مثل یک گدا زندگی کرده ام . من چون چیزی نداشتم از لذت بخشیدن نیز محروم بوده ام اما امشب تو به من لذت بخشیدن را چشاندی  ممنونم...

کلاس فلسفه

کلاس فلسفه

پروفسور فلسفه با بسته  سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان   خود روی میز گذاشت.
وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت   و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.
سپس  از شاگردان خود پرسید که، آیا این ظرف پر است؟
و همه دانشجویان موافقت کردند.
سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه...

ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپ های گلف قرار گرفتند؛   سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.
بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگرپرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله".

بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. "در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!" همه دانشجویان خندیدند.
در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: " حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند – خدایتان، خانواده تان، فرزندانتان، سلامتیتان ، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود.
اما سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه تان و ماشی نتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده."
پروفسور ادامه داد: "اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین.
همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین.
.....
اول مواظب توپ های گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند."
یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟
پروفسور لبخند زد و گفت: " خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست، همیشه در زندگی شلوغ هم ، جائی برای صرف دو فنجان قهوه با یک دوست هست! "

به اندازه فاصله زانو تا زمین!

روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و ازاو پرسیدند:
فاصله بین دچار یک مشکل شدن تا راه حل یافتن برای حل مشکل چقدراست؟

استاد اندکی تامل کرد و گفت:

فاصله مشکل یک فرد و راه نجات او از آن مشکل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا زمین است!

آن دو مرد جوان گیج و آشفته از نزد او بیرون آمدند و

در بیرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولی گفت:" من مطمئنم منظور استاد معرفت این بوده است که باید به جای روی زمین نشستن از جا برخاست و شخصا برای مشکل راه حلی پیدا کرد. با یک جا نشینی و زانوی غم در آغوش گرفتن هیچ مشکلی حل نمی شود. "

دومی کمی فکر کرد و گفت:" اما اندرزهای پیران معرفت معمولا بارمعنایی عمیق تری دارند و به این راحتی قابل بیان نیستند. آنچه تو می گویی هزاران سال است که بر زبان همه جاری است و همه آن را می دانند. استاد منظور دیگری داشت."

آندو تصمیم گرفتن نزد استاد بازگردند و از خود او معنای جمله اش را بپرسند. استاد با دیدن مجدد دو جوان لبخندی زد و گفت:

وقتی یک انسان دچار مشکل می شود. باید ابتدا خود را به نقطه صفربرساند. نقطه صفر وقتی است که انسان در مقابل کائنات و خالق هستی زانو می زند و از او مدد می جوید.

بعد از این نقطه صفر است که فرد می تواند برپا خیزد و با اعتماد به همراهی کائنات دست به عمل زند. بدون این اعتماد و توکل برای هیچ مشکلی راه حل پیدا نخواهد شد. باز هم می گویم...
فاصله بین مشکلی که یک انسان دارد با راه چاره او ، فاصله بین زانوی او و زمینی است که برآن ایستاده است