روزی از دانشمندی
ریاضیدان نظرش را درباره زن و مرد پرسیدند.
جواب داد:.... اگر زن یا مرد دارای (اخلاق) باشند پس مساوی هستند
با عدد یک =1
اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم = 10
اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم = 100
اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک میگذاریم
= 1000
ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و
صفر هم به تنهایی هیچ نیست،
پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت !!!
می خواستم به دنیا
بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان
خصوصی.
مادرم گفت: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟
می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط
مدرسه ی غیر انتفاعی!
پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟
به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی
گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟
با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم.
گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟
می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم
گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی.
گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟
می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم
گفت: وای بر من.
گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟
اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی.
همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!
فتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟
می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم
باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد.
گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟
بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط
بیمارستان خصوصی.
گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟
می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم
جیغ کشید.
دخترم گفت: چه شده؟... گفت: مردم چه می گویند؟
مُردم، برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت.
خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟
از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند.
اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟
خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند.
حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام
برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟
مردمی که عمری نگران
حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند!
یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم
دارند رسیدگی می کرد متوجه نامهای شد
که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای
به خدا ! با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و
بخواند...در نامه این طور نوشته شده بود
:
خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگیام با حقوق نا چیز باز
نشستگی می گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا
که 100دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود که
تا پایان ماه باید خرج می کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و
من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت
کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم.
هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان
تنها امید من هستی به من کمک کن ...
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر
همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه
آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری
روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن
فرستادند ...
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام
دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و
چند روزی از این ماجرا گذشت. تا این که نامه دیگری
از آن پیرزن به اداره پست رسیدکه روی آن نوشته شده بود:
نامه ای به خدا !
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه
چنین بود:
خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم
. با لطف تو توانستم شامی عالی برای
دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم.
من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی ...
البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان بی شرف اداره پست آن
را ...!!!برداشته اند
از یک دیوونه میپرسن چرا دیوونه شد ی؟ میگه : من یه زن ی گرفتم که یه دختره 18 ساله داشت، دختر زنم با بابام ازدواج کرد، در نتیجه، زن من، مادرزن پدرشوهرش شد، از طرفی دختر زن من که زن بابام بود، پسری به دنیا آورد که میشد برادر من و نوه ی زنم،پس نوه ی منم میشد، در نتیجه من پدربزرگ برادر ناتنی خودم بودم،چند روز بعد زن من پسر... ...ی به دنیا اورد که زن پدرم، خواهر ناتنی پسرم و مادربزرگ او شد،در نتیجه پسرم، برادر مادربزرگ خودش بود، از طرف ی چون مادر فعلی من یعنی دختر زنم،خواهر پسرم بود، در نتیجه من خواهرزاده ی پسرم بودم
بهلول هر وقت دلش می
گرفت به کنار رودخانه می آمد.
در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد.
پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست.
اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.
آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت.
جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل
صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد.
زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد.
به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
- بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت:
- بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:
- آن را می فروشی؟!
بهلول گفت:
- می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت:
- من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت:
- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت.
بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد.
وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد.
در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود.
گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند.
زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند.
یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:
- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی
را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد.
وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و
گرمی از او استقبال کرد.
بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:
- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:
- به تو نمی فروشم.
هارون گفت:
- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت:
- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.
هارون ناراحت شد و پرسید:
- چرا؟
بهلول گفت:
- زبیده خاتون، آن
بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی
فروشم.
کرکسی از رنگ خود بیزار شد
خسته از رنگ پر و منقار شد
هیچ کس از خوی او دلخوش نبود
سالها با هیچکس سرخوش نبود
در همان اقصی یکی طوطی شاد
زندگی می کرد با روئی گشاد
دوستانی داشت هریک شوخ و شنگ
واله ی آن روی و این رنگ قشنگ
کرکس او را دید و گفتا چیز و چیز
پس چرا من نیستم ناز و عزیز
دور من خالی است، تنهایی بس استحال عصر اقتدار کرکس است
می شوم زین پس گیاه و آشخور
تا نخوانندم به نام لاشخور
بهر بیرون رفتن از این وضع زار
چاره می جویم ز جغد شاخدار ......
جغد گفتا : ای کریه زشت روی
ناز طوطی را ز رنگ او بجوی
عزت طوطی به رنگ سبز اوست
گر شود پرهای تو چون او نکوست
بهر عزت، مدتی نیرنگ کن
هم خودت هم دیگران را رنگ کن
رفت کرکس رنگ خود را سبز کرد
پای رنگی کرد و پرها سبز کرد
خویش را در جمع مردم جا نمود
دوستانی نیز دست و پا نمود....
کودکی با گونه های سرخ و ناز
رفت روزی از بر این حقه باز
دید کرکس را گمانش طوطی است
چونکه هم رنگ و نشانش طوطی است
چشم کرکس چون بدان صورت فتاد
اختیار خویش را از کف نهاد
گونه ی طفل حزین را چنگ زد
چنگ را با خون سرخش رنگ زد
گرچه کرکس سبز شد،طوطی نشد
ناکس بی آبرو .... لوطی نشد.
مریز آبروی سرازیرِ ما را به ما بازده نان و انجیر ما را
خدایا! اگر دستبند تجمّل نمیبست دست کمانگیر ما را،
کسی تا قیامت نمی کرد پیدا از آن گوشه ی کهکشان تیرِ ما را
ولی خسته بودیم و یاران همدل به نانی گرفتند شمشیر ما را
ولی خسته بودیم و می برد طوفان تمام شکوه اساطیر ما را
طلا را که مس کرد، دیگر ندانم چه خاصیّتی بود اکسیر ما را
مرد مسنی به همراه
پسر ۲۵ سالهاش در قطار نشسته بود.
در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به
حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر ۲۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از
شور و هیجان شد.
دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با
لذت لمس می کرد فریاد زد : “ پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند ”
مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.
کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می
شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه ۵ ساله رفتار می کرد،
متعجب شده بودند.
ناگهان پسر دوباره فریاد زد: ” پدر نگاه کن دریاچه ، حیوانات و
ابرها با قطار حرکت می کنند.”
زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند.
باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.
او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:” پدر
نگاه کن باران می بارد، آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند : “چرا شما برای
مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!”
مرد مسن گفت: ” ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم.
امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!!!
نتیجه اخلاقی
"ما نباید بدون دانستن تمام حقایق نتیجه گیری کنیم"
منبع: زاوش کلوب
در اوایل سال 1990 بود که این فضاپیما موفق شد عکس مشهور "نقطه آبی کم رنگ" را از سیاره زمین بگیرد. در این تاریخ در حالی که فضاپیما در حال پیمودن مسیر خروجی منظومه خورشیدی بود. به دستور فضانورد "کارل سگان" دوربین خود را به عقب چرخانده و از سیاره زمین که در میان فضایی بیکران معلق بود عکس گرفت. در این تصویر زمین در فاصله 6.1 میلیارد کیلومتری از فضاپیما دیده می شود.
"نقطه کم رنگ آبی" میان دو خط سپید زمینی است که در آن زندگی می کنیم کارل ساگان فضانورد امریکایی کتابی با همین عنوان نوشته است. در قسمتی از این کتاب می خوانیم:ما
یک رفیقی داشتیم که از نظر باحال بودن دو سه برابر ما بود (دیگر حسابش
را بکنید که او کی بود)
این
بنده خدا به خاطر مشکلات زیادی که داشت نتوانست درس بخواند و در
دبیرستان درس را طلاق داد و رفت سراغ زندگیش.
زده
بود توی کار بنائی و عملگی ساختمان (از همین کارگرهائی که کنار خیابان
می ایستند تا کسی برای بنائی بیاید دنبالشان)
از اینجای داستان به بعد را خود این بنده خدا
تعریف می کند:
یه روز
صبح زود زدم بیرون خیلی سرحال و شاد. با خودم گفتم امروز چهل، پنجاه
هزار تومن کار میکنم. حالا ببین! اگه کار نکردم! نشونت میدم! (اینگفتگو
ها را دقیقا با خودش بود!!) خلاصه کنار خیابون مثل همیشه منتظر بودیم
تا یه ماشین نگه داره و مثل مور و ملخ بریزیم سرش که ما رو انتخاب کنه.
یه دفعه دیدیم یه خانم سانتال مانتال با یه پرشیای نقره ای نگه داشت
اولش همه فکر کردیم
میخواد آدرس بپرسه واسه همینم کسی به طرف ماشینش حمله نکرد. ولی یهو
دیدم از ماشین پیاده شد و یه نگاه عاقل اندر سفیهی به کارگرها انداخت و
با هزار ناز و ادا به من اشاره کرد گفت شما! بیاید لطفا! من داشتم از
فرط استرس شلوار خودم را مورد عنایت قرار می دادم.
رسیدم نزدیکش که بهم
گفت: میخواستم یه کار کوچیکی برام انجام بدید. من که حسابی جا خورده
بود گفتم خواهش می کنم در خدمتم.
سوار شدیم رفتیم به
سمت خونه ش. تو راه هی با خودم می گفتم با قیافه ای که این خانم داره
هیچی بهم نده حداقل شصت، هفتاد تومن رو بهم میده! آخ جون عجب نونی
امروز گیرم اومد. دیدی گفتم امروز کارم می گیره؟ حالت جا اومد داداش؟!
(مکالمت درونی ایشان است اینها!)
وقتی رسیدیم خونه بهم
گفت آقا یه چند لحظه منتظر بمونید لطفا.
بعد با صدای بلند بچه
هاشو صدا کرد: رامتین! پسرم! عسل! دختر عزیزم!
بیاید بچه ها کارتون
دارم!
پیش خودم می گفتم با
بچه هاش چی کار دار دیگه؟ البته از حق نگذریم بچه هاش هم مودب بودن هم
هلو!!
بچه هاش که اومدن با
دست به من اشاره کرد و به بچه هاش گفت: بچه های گلم این آقا رو می
بینید؟ ببینید چه وضعی داره! دوست دارید مثل این آقا باشید؟ شما هم اگر
درس نخونید اینطوری می شیدا! فهمیدید؟! آفرین بچه های گلم حالا برید سر
درستون!
بچه هاش هم یه نگاه
عاقل اندر احمقی! به من انداختن و گفتن چشم مامی جون! و بعد رفتند.
بعد زنه بهم گفت آقا
خیلی ممنون لطف کردید! چقدر بدم خدمتتون؟
منم که حسابی کف و خون
قاطی کرده بودم گفتم:
- همین؟
گفت:
- بله
گفتم:
- میخواید یه عکس از خودم بهتون بدم اگر شبا خوابشون نبرد بهشون نشون
بدید تا بترسن و بخوابن؟
گفت:
- نه ممنونم نیازی نیست! فقط شما معمولا همون اطراف هستید دیگه؟!!
گفتم:
- خانم شما آخر دیگه آخرشی ها!
گفت: خواهش می کنم لطف
دارید آقا!! اگر ممکنه بگید چقدر تقدیمتون کنم؟
منم که انگار با پتک
زده باشن تو سرم گیج گیج شده بودم و گفتم: شما که با ما همه کار کردید
خب یه قیمت هم رومون بذارید و همون رو بدید دیگه! زنه هم پنج هزار تومن
داد و گفت نیاز نیست بقیه ش رو بدی بذار تو جیبت لازمت میشه!
نتیجه گیری اخلاقی:
اگه درس نخونید مثل رفیق ما میشیدا
الساعه که در ایوان منزل با همشیرهی همایونی به شکستن لبهی نان مشغولیم، خبر رسید که شاهزاده موثقالدوله حاکم قم را که به جرم رشا و ارتشا معزول کردهبودم به توصیهی عمهی خود ابقا فرموده و سخن هزل بر زبان راندهاید. فرستادم او را تحتالحفظ به تهران بیاورند تا اعلیحضرت بدانند که ادارهی امور مملکت به توصیهی عمه و خاله نمیشود.
مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد.
هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و
آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد.
مرد حیران مانده بود که چکار کند.
تصمیم گرفت که ماشینش را همانجارها کند و برای خرید مهره چرخ برود.
در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی.
آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند.
پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.
هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: «خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی.
پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟