داستان های زیبا

داستان و حکایت های کوچک و زیبا

داستان های زیبا

داستان و حکایت های کوچک و زیبا

جوانمردی

  تاریخ : 84/10/11  ساعت: 14:33
مردی زنی خواست . پیش از آنکه زن به خانه ی شوهر آید . وی را آبله بر آمد و یک چشم وی نا بینا شد . مرد نیز چون آن بشنید گفت : مرا چشم درد آمد . پس از آن گفت نابینا شدم . آن زن را به خانه ی وی آوردند و ۲۰ سال با آن زن بود . انگاه زن بمرد . مرد چشم باز کرد . گفتند : این چه حال است ؟ گفت : خویشتن نابینا ساخنه بودم تا آن زن از من اندوهگین نشود . گفتند: تو بر همه ی جوانمردان سبقت کردی ......
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد