داستان های زیبا

داستان و حکایت های کوچک و زیبا

داستان های زیبا

داستان و حکایت های کوچک و زیبا

حواس پنجگانه

چشم یک روز گفت : " من در آن سوی این دره ها کوهی را می بینم که از مه پوشیده شده اشت . این زیبا نیست ؟ "
گوش لحظه ای خوب گوش داد سپس گفت : " پس کوه کجاست ؟ من کوهی نمی شنوم . "
آن گاه دست درآمد و گفت : " من بیهوده می کوشم آن کوه را لمس کنم من کوهی نمی یابم . "
بینی گفت : " کوهی در کار نیست من او را نمی بویم . "
آن کاه چشم به سوی دیگری چرخید و همه دربارهء وهم شگفت چشم گرم گفت و گو شدند و گفتند : " این چشم یکجای کارش خراب است . "
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد