داستان های زیبا

داستان و حکایت های کوچک و زیبا

داستان های زیبا

داستان و حکایت های کوچک و زیبا

پژواک

مردی همراه با پسرش در جنگلی می رفتند ناگهان پسر بر زمین خورد و درد شدیدی احساس کرد .
او فریاد کشیدآآآآه . در حالی که تعجب کرده بود صدایی از کوه شنید آآآآه
بعد با کنجکاوی فریاد زد « تو که هستی ؟» اما تنها جوابی که شنید این بود « تو که هستی ؟»
این او را عصبانی کرد و داد زد « تو ترسویی» و صدا جواب داد « تو ترسویی »
به پدرش نگاه کرد و پرسید پدر چه اتفاقی دارد می افتد ؟ پدر فریاد زد «من تورا تحسین می کنم» صدا پاسخ داد « من تورا تحسین میکنم »
پدر فریاد کشید« تو شگفت انگیزی» و آن آوا پاسخ داد « تو شگفت انگیزی»
پسرک متعجب بود اما هنوز نفهمید ه بود چه خبر است بعد پدر توضیح داد این پدیده را پژواک می نامند
اما درحقیقت این زندگی است زندگی هر چه را که بدهی به تو بر می گرداند زندگی آیینه اعمال توست
اگر عشق بیشتری می خواهی عشق بیشتری بده
اگر مهربانی بیشتری می خواهی بیشتر مهربان باش
اگر می خواهی دیگران نسبت به تو صبور و مودب باشند صبر و ادب داشته باش .
زندگی تو حاصل یک تصادف نیست بلکه آیینه ای است از کارهای تو
نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:06 ق.ظ

ترشی نخوری چیزی میشی!!!!

ولی من ترشی دوست دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد