تاریخ : 84/10/27 ساعت: 22:13 روز قسمت بود..خدا هستی را قسمت میکرد.خدا گفت: چیزی از من بخواهید هر چه باشد . شما را خواهم داد ..سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بخشنده است.
و هر که آمد چیزی خواست..یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن..یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز..یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را.
در این میان کرمی کوچک جلو آمد وبه خدا گفت:خدایا من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم..نه چشمانی تیز ونه جثه ای بزرگ نه بال و نه پایی..نه آسمان ونه دریا
.....تنها کمی از خودت..تنها کمی از خودت به من بده و خدا کمی نور به او داد. نام او کرم شب تاب شد.خدا گفت: آن که نوری با خود دارد بزرگ است..حتی اگر
به قدر ذره ای باشد.تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگ کوچکی پنهان می شوی و رو به دیگران گفت: کاش می دانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست..زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.