داستان های زیبا

داستان و حکایت های کوچک و زیبا

داستان های زیبا

داستان و حکایت های کوچک و زیبا

نشانه ی حیات

یک روز گرم، شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن از برگ های ضعیف و کم طاقت جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند.
شاخه چندین بار این کار را دد منشانه و با غرور خاصی تکرار کرد تا اینکه تمام برگ ها جدا شدند و شاخه از کارش بسیار لذت می برد.
برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبیده بود و همچنان در مقابل افتادن مقاومت می کرد. باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد . بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین و چند بار خوش را تکاند تا اینکه به ناچار برگ با تمام مقاومتی که داشت از شاخه جدا شد و بر روی زمین افتاد باغبان در راه بازگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد بی درنگ آن شاخه را از بیخ قطع کرد. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد .
ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت: اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه ی حیاتت من بودم.

از دیانت سخن بگو

آنگاه روحانی پیری گفت: با ما از دیانت سخن بگو. و او گفت: آیا من امروز از چیز دیگری سخن گفته ام؟مگر دیانت هر کاری و هر اندیشه ای را در بر نمی گیرد؟ و نیز آن چیزی را که نه کار است و نه اندیشه، بل شگفتی و شگفت آوری ست که مدام از روح می جوشد، حتی هنگامی که دستها سنگ را می تراشند یا چرخ بافندگی را به کار می اندازند؟ کیست که بتواند ایمانش را از اعمالش جدا کند، یا اعتقادش را از اشتغالش؟ کیست که بتواند ساعتهایش را  پیش خود بگستراند و بگوید "این از برای خدا و این از برای خودم؛ این از برای روحم و این از برای تنم؟" همه ساعتهای شما بالهایی هستند که در آسمان پرواز می کنند، از خویشتن به خویشتن. آنکس که اخلاقش را همچون فاخرترین جامه اش می پوشد، بهتر است برهنه باشد. باد و خورشید پوستش را سوراخ نخواهند کرد. و آنکس که رفتارش را با قواعد کردار راه می برد پرنده ترانه خوان خود را در قفس محبوس می کند. آزادترین ترانه از پشت میله ها و سیم ها بیرون نمی آید. و آنکس که پرستش از برایش پنجره ای ست که او باز می کند، و نیز می بندد، هنوز به خانه روح خود در نیامده است، که پهنای پنجره هایش از سپید دمان است تا سپیده دمان. زندگی روزانه شما معبد شما و دیانت شماست. هر گاه داخل می شوید همه چیز خود را با خود بردارید. خیش و پتک و ماله و عودتان را با خود بردارید، چیزهایی که به حکم ضرورت یا از برای خوشدلی ساخته اید. زیرا که در عالم رویا نمی توانید از دستاوردهای خود فراتر بروید، یا از شکستهای خود فروتر بیفتید. و همه مردمان را با خود ببرید: زیرا که در کار پرستش نمی توانید از امیدهای ایشان بالاتر پرواز کنید، یا از نومیدیهاشان پایینتر  بروید. و اگر می خواهید خدا را بشناسید پس در حل معماها مکوشید. به گرداگرد خود بنگرید تا او را ببینید که با کودکان شما بازی می کند. به آسمان بنگرید؛ او را خواید دید که در میان ابرها گام برمی دارد، دستهایش را در آذرخش دراز می کند و با باران فرود می آید. او را خواهید دید که در گلها می خندد، سپس برمی خیزد و دستهایش را در درختها تکان می دهد.    "جبران خلیل جبران_ پیامبر و دیوانه

ماجراجوی

زمانی در دهکده ای، در قعر رودخانه ای بزرگ و کریستال گونه، مخلوقاتی زندگی می کردند. جریان رود، در سکوت از روی همه آنان - پیر و جوان، توانگر و فقیر، خوب و بد - می گذشت. جریان به راه خود می رفت، و تنها خود کریستالی خویش را می شناخت. هر مخلوقی به روش خاص خودش محکم به شاخه ها و صخره های قعر رودخانه چسبیده بود، زیرا چسبیدن، شیوه زندگی آنان به شمار می رفت و مقاومت در برابر رودخانه، چیزی بود که آنان از هنگام تولد آموخته بودند. اما سرانجام یکی از مخلوقات گفت: من از چسبیدن خسته شده ام، گرچه جریان را به چشم نمی بینم. اما اعتماد دارم که می داند به کجا می رود. خود را رها می کنم  می گذارم مرا به هرکجا می خواهد ببرد. با چسبیدن از ملالت خواهم مرد. مخلوقات دیگر خندیدند و گفتند: نادان! اگر رها شوی، جریانی را که می پرستی تو را بر صخره ها می کوبد و خرد و متلاشی می کند و تو پیش از مرگ از ملالت، خواهی مرد. اما او به آنها اعتنایی نکرد، نفس عمیقی کشید و خود را رها کرد و بی درنگ به وسیله جریان بر صخره ها کوبیده شد. اما با گذشت زمان، پس از آنکه مخلوق بار دیگر از چسبیدن خودداری کرد، جریان او را از عمق رودخانه به سوی بالا رها کرد و پیکرش ساییده و کبود شد، اما صدمه ی چندانی ندید. و مخلوقات ساکن در بخش پایین تر رود، که او برایشان غریبه بود، فریاد زدند؛ نگاه کنید یک معجزه! مخلوقی اینجاست که همانند ماست اما پرواز می کند! مسیحای رهایی بخش را تماشا کنید، بیا و همه ما را نجات بده!  و آن یگانه رونده در جریان گفت: من، بیش از شما نجات دهنده نیستم. اگر فقط جرأت رفتن را به خود بدهیم، رودخانه از اینکه ما را رها کند شادمان خواهد گشت. کار حقیقی ما همین سفر است، این ماجراجویی. اما آنها بیش از پیش فریاد زدند: ای رهایی بخش، و در همین حال به صخره ها چسبیده بودند. وقتی که دوباره نگاه کردند، او رفته بود. و آنها را تنها بر جای گذارده بود که از یک نجات دهنده، افسانه هایی خلق کنند.  "ریچارد باخ _ پندار"

خودم کردم که لعنت بر خودم باد

وقتی کار ساختن دنیا تمام شد٬ قرار شد طول عمر موجودات روی کره ی زمین را معلوم کنند. اول الاغ آمد و پرس و جو کرد که چه مدت باید روی کره ی زمین زندگی کند. به او گفته شد سی سال.

بعد٬ از او سوال کردند:

- آیا کافی است؟

الاغ جواب داد:

- خیلی زیاد است ٬ فکرش را بکنید سی سال آزگار باید بارهای سنگین را از جایی به جای دیگر ببرم٬ مثلا کیسه گندم را به آسیاب ببرم. حاصل این زحمت نان برای دیگران و شلاق و لگد برای من است. یک عمر حمالی بیهوده. خواهش می کنم کمش کنید.

به الاغ رحم کردند و عمر او به هجده سال تقلیل دادند. بعد سگ از راه رسید. از او پرسیدند:

- می خواهی چند سال زنده بمانی؟ برای الاغ سی سال زیاد بود٬ حتما برای تو خوب است.

سگ در جواب گفت:

- چه فکر اشتباهی! می دانید چقدر باید سگ دو بزنم؟ از حال می روم! وقتی هم که پیر می شوم٬ صدایم را از دست می دهم و دیگر نمی توانم پارس بکنم و دندانهایم قادر به گاز گرفتن نمی باشد. به جای پارس کردن باید زوزه بکشم و مثل مار از گوشه ای به گوشه ی دیگر می خزم!

عجز و التماس سگ موثر بود و عمر او به دوازده سال کاهش یافت. سگ رفت و میمون وارد شد. به میمون گفتند:

- تو از اینکه سی سال زندگی کنی خوشحال خواهی شد. حتما سی سال برای تو خوب است.

میمون گفت:

- اصلا اینطور نیست. من باید مدتی طولانی برای مردم ادا و اطور در بیاورم. تازه سیب هایی که به من می دهند ترش است. باید بگویم که در پس این ادا و اطورها اندوه نهفته است. من اصلا تحمل سی سال را ندارم.

به او ده سال زندگی اعطا شد.

بالاخره انسان آمد:

- به تو سی سال زندگی اعطا خواهد شد. آیا کافی است؟

انسان با صدای بلند اعتراض کرد:

- درست موقعی که تازه خانه ام را ساخته ام٬ اجاقم را روشن کردم و منتظرم میوه های درختانی را که کاشته ام بچینم٬ خلاصه وقتی تازه دارم نفس راحتی می کشم٬ باید بمیرم . نه! نه! خواهش می کنم عمرم را طولانی کنید.

- باشد . هجده سال الاغ هم به تو داده شد.

-نه! کافی نیست.

- خیلی خوب٬ دوازده سال از عمر سگ هم به تو داده شد

- نه! هنوز کم است!

- خوب . ده سال باقی مانده از عمر میمون نیز به تو داده می شود٬ به شرط اینکه دیگر بیشتر توقع نداشته باشی.

انسان با اینکه هنوز راضی نشده بود٬ آنجا را ترک کرد.

بدین ترتیب انسان به عمری هفتاد ساله دست یافت. او سی سال اول را که دوران رشد و جوانی است٬ با سلامت و شادابی کار و زندگی می کند٬ هجده سالی را که از عمر الاغ به او بخشیده شده مثل خر کار می کند و به زحمت زیاد و پاداش کم تن می دهد. دوازده سالی را که از زندگی سگ به او رسیده٬ در گوشه ای می نشیند و نق می زند چون دیگر دندانی برایش باقی نمانده است. وقتی این دوره ها تمام شد٬ نوبت ده سال میمون می رسد. انسان در این دوره دوباره به حالت کودکی بر می گردد و کارهایی بچه گانه می کند٬ کارهایی که حتی به نظر بچه ها هم احمقانه می آید.

منبع: http://namehayam.blogfa.com/

حرف زن با خدا

کودک نجوا کرد : خدایا با من حرف بزن

مرغ دریایی آواز خواند کودک نشنید
سپس کودک فریاد زد : خدایا با من حرف بزن
رعد درآسمان پیچید اما کودک گوش نکرد
کودک نگاهی به اطرافش کرد و گفت : خدایا بگذار ببینمت
ستاره ای درخشید اما کودک ندید
کودک فریاد زد : خدایا معجزه ای نشان بده...
و یک زندگی متولد شد اما کودک نفهمید...
کودک با نا امیدی گریست : خدایا با من در ارتباط باش بگذار بدانم کجایی؟
بنابراین خدا پایین آمد و کودک را لمس کرد اما کودک پروانه را
کنار زد و رفت

 

منبع: http://namehayam.blogfa.com/

کودک نجوا کرد : خدایا با من حرف بزن

مرغ دریایی آواز خواند کودک نشنید
سپس کودک فریاد زد : خدایا با من حرف بزن
رعد درآسمان پیچید اما کودک گوش نکرد
کودک نگاهی به اطرافش کرد و گفت : خدایا بگذار ببینمت
ستاره ای درخشید اما کودک ندید
کودک فریاد زد : خدایا معجزه ای نشان بده...
و یک زندگی متولد شد اما کودک نفهمید...
کودک با نا امیدی گریست : خدایا با من در ارتباط باش بگذار بدانم کجایی؟
بنابراین خدا پایین آمد و کودک را لمس کرد اما کودک پروانه را
کنار زد و رفت

 

منبع: http://namehayam.blogfa.com/

نقطه ضعف مساوی است با نقطه قوت!!

 

کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی قطع شده بود برای آموزش فنون رزمی  جودو به یک استاد سپرده شد.پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد!

استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می‌تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه‌ها ببیند.در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد ودر عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد.بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می‌شود.استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد.سرانجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد!

سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاه‌ها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری آن کودک یک دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان  سراسری کشور انتخاب گردد.

وقتی مسابقات به پایان رسید در راه بازگشت به منزل کودک از استاد راز پیروزی‌اش را پرسید استاد گفت: دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن خوب مسلط بودی.ثانیا تنها راه مقابله با این فن گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دستی را نداشتی!یاد بگیر که در زندگی از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده کنی.راز موفقیت در زندگی داشتن امکانات نیست بلکه استفاده از( بی امکانی) به عنوان نقطه قوت است.

منبع:  http://donyayeranghy.persianblog.com/1384_5_donyayeranghy_archive.html

عشق

شاگردی از استادش پرسید:"عشق چیست؟؟"استاد در جواب گفت:"به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور.اما در هنگام عبور از گندم زار،به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا وشه ای بچینی!"

 شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.استاد پرسید:"چه آوردی؟؟"و شاگرد با حسرت جواب داد:"هیچ!هر چه جلوتر می رفتم،خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پر پشت ترین،تا انتهای گندم زار رفتم."استاد گفت:"عشق یعنی همین!"شاگرد پرسید:"پس ازدواج چیست ؟؟؟؟"استاد به سخن آمد که :"به جنگل برو و بلند ترین درخت را بیاور.اما به یاد داشته باش که باز هم می توانی به عقب برگردی!"شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت.استاد پرسید که شاگرد چه شد و او در جواب گفت :"به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم،انتخاب کردم .ترسیدم که اگر جلو تر بروم،باز هم دست خالی برگردم ،"استاد باز گفت :"ازدواج هم یعنی همین!!!!!

 

راز خوشبختی

تاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی می‌کرد.

به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم می‌خورد، فروشندگان وارد و خارج می‌شدند، مردم در گوشه‌ای گفتگو می‌کردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می‌نواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکی‌ها لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد.

خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می‌داد گوش کرد اما به او گفت که فعلأ وقت ندارد که «راز خوشبختی» را برایش فاش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد.

مرد خردمند اضافه کرد: اما از شما خواهشی دارم. آنگاه یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: در تمام مدت گردش این قاشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد.

مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین کردن پله‌ها، در حالیکه چشم از قاشق بر نمی‌داشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.

مرد خردمند از او پرسید:«آیا فرش‌های ایرانی اتاق نهارخوری را دیدید؟ آیا باغی که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است دیدید؟ آیا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده دیدید؟»

جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده، تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند.

خردمند گفت: «خب، پس برگرد و شگفتی‌های دنیای من را بشناس. آدم نمی‌تواند به کسی اعتماد کند، مگر اینکه خانه‌ای را که در آن سکونت دارد بشناسد.»

مرد جوان این‌بار به گردش در کاخ پرداخت، در حالیکه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقف‌ها بود می‌نگریست. او باغ‌ها را دید و کوهستان‌های اطراف را، ظرافت گل‌ها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد.

 

نارسیس یا نرگس

نارسیس داستان پسرک زیبا رویی است که هر روز به تماشای صورت خودش در یه در یاچه می رفت . او چنان محو زیبای خودش بود که یک روز وقتی که قصد داشت تا خودش را از فاصله ی نزدیک تحسین کنه در آب افتاد و غرق شد در جایی که اون پسرک سقوط کرده بود گلی روئید که به آن نام نارسیس دادند

اسکار وایلد نویسنده ی معروف به شکل دیگری این داستان را به پایان می رسونه اون میگه که وقتی نارسیس مرد اوریادها ( خدایان جنگل ) از راه رسیدند و متوجه شدند که آب شیرین دریاچه تبدیل به اشک شور شده .

اوریادها از داریاچه  پرسیدند :

- برای چی گریه می کنی ؟

- برای نارسیس گریه می کنم .

آنها در ادامه گفتند :

- آه گریه کردن تو برای نارسیس باعث حیرت و شگفتی نخواهد شد .

در هر حال علیرغم همه چیز ما همیشه در میان جنگل و پشت سر هر چیزی حضور داریم و شاهد بودیم که تو تنها کسی بودی که این فرصت رو داشتی که شاهد و ناظر زیبایی نارسیس باشی .

دریاچه پرسید :

- مگر نارسیس زیبا بود؟

اوریادها شگفت زده پاسخ دادند:

-چه کسی بهتر از شما می توانست این مساله را بداند ؟ او هر روز در شما به تماشای خود می پرداخت .

دریاچه نیز برای چند لحظه ساکت موند و در پایان گفت :

- من برای نارسیس گریه می کنم اما هیچوقت متوجه نشده بودم اون زیباس .من برای ا گریه می کنم فقط برای اینکه او هر وقت که به لب  چشمه ی من می اومد می تونستم در عمق چشمای زیباش خودم رو که تو  اون چشا انعکاس پیدا می کرد می دیدم.

به دنبال خدا

 کوله ‌پشتی‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد. رفت‌ که‌ دنبال‌ خدا بگردد؛ و گفت: تا کوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت.نهالی‌ رنجور و کوچک‌ کنار راه‌ ایستاده‌ بود.مسافر با خنده‌ای‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ کنار جاده‌ بودن‌ و نرفتن؛ و درخت‌ زیر لب‌ گفت: ولی‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ که‌ بروی‌ و بی‌ رهاورد برگردی. کاش‌ می‌دانستی‌ آن‌چه‌ در جست‌وجوی‌ آنی، همین‌جاست. مسافر رفت‌ و گفت: یک‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ می‌داند، پاهایش‌ در گِل‌ است، او هیچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را نخواهد یافت. و نشنید که‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز کرده‌ام‌ و سفرم‌ را کسی‌ نخواهد دید؛ جز آن‌ که‌ باید. مسافر رفت‌ و کوله‌اش‌ سنگین‌ بود. هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پیچ، هزار سالِ‌ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و ناامید. خدا را نیافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ کرده‌ بود. به‌ ابتدای‌ جاده‌ رسید. جاده‌ای‌ که‌ روزی‌ از آن‌ آغاز کرده‌ بود. درختی‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده‌ بود. زیر سایه‌اش‌ نشست‌ تا لختی‌ بیاساید. مسافر درخت‌ را به‌ یاد نیاورد. اما درخت‌ او را می‌شناخت. درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در کوله‌ات‌ چه‌ داری، مرا هم‌ میهمان‌ کن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، کوله‌ام‌ خالی‌ است‌ و هیچ‌ چیز ندارم. درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتی‌ هیچ‌ چیز نداری، همه‌ چیز داری. اما آن‌ روز که‌ می‌رفتی، در کوله‌ات‌ همه‌ چیز داشتی، غرور کمترینش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت. حالا در کوله‌ات‌ جا برای‌ خدا هست. و قدری‌ از حقیقت‌ را در کوله‌ مسافر ریخت. دست‌های‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هایش‌ از حیرت‌ درخشید و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ و پیدا نکردم‌ و تو نرفته‌ای، این‌ همه‌ یافتی! درخت‌ گفت: زیرا تو در جاده‌ رفتی‌ و من‌ در خودم. و پیمودن‌ خود، دشوارتر از پیمودن‌ جاده‌هاست.
فرستنده:امینه

بال هایت را کجا گذاشتی؟

پرنده بر شانه های انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم. تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی. پرنده گفت : من فرق درخت ها و آد م ها را خوب می دانم. اما گاهی پرند ه ها و انسا نها را اشتباه می گیرم. انسان خندید و به نظرش این بزر گترین اشتباه ممکن بود. پرنده گفت: راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟ انسان منظور پرنده را نفهمید، اما باز هم خندید. پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است . انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست. شاید یک آبی دور، یک اوج دوست داشتنی. پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نکند فراموشش می شود. پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد . آنگاه خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی. راستی عزیزم، بال هایت را کجا گذاشتی؟ انسان دست بر شانه هایش گذا شت و جای خالی چیزی را احساس کرد آنگاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست!!!!!