داستان های زیبا

داستان و حکایت های کوچک و زیبا

داستان های زیبا

داستان و حکایت های کوچک و زیبا

حرف زن با خدا

کودک نجوا کرد : خدایا با من حرف بزن

مرغ دریایی آواز خواند کودک نشنید
سپس کودک فریاد زد : خدایا با من حرف بزن
رعد درآسمان پیچید اما کودک گوش نکرد
کودک نگاهی به اطرافش کرد و گفت : خدایا بگذار ببینمت
ستاره ای درخشید اما کودک ندید
کودک فریاد زد : خدایا معجزه ای نشان بده...
و یک زندگی متولد شد اما کودک نفهمید...
کودک با نا امیدی گریست : خدایا با من در ارتباط باش بگذار بدانم کجایی؟
بنابراین خدا پایین آمد و کودک را لمس کرد اما کودک پروانه را
کنار زد و رفت

 

منبع: http://namehayam.blogfa.com/

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد