داستان های زیبا

داستان و حکایت های کوچک و زیبا

داستان های زیبا

داستان و حکایت های کوچک و زیبا

این چشم یک جای کارش خراب است

چه حقیر است و کوچک: زندگی انکه دستانش را میان دیده و دنیا قرار داده و هیچ نمی بیندجز خطوط باریک دستانش.
من و دوستم در سایه معبدی نابینایی را دیدیم . دوستم گفت : این داناترین مرد جهان است .
نزدیک شدیم و پرسیدم : از کی نابینایید ؟
- از وقتی زاده شدم .
گفتم : من یک ستاره شناسم .
نابینا پاسخ داد : من نیز .
آنگاه دستش را روی سینه اش گذاشت و گفت : از درون این جا ، همه خورشیدها و ستارگان را رصد می کنم

چشم یک روز گفت :
"من در آن سوی این دره ها کوهی می بینم که از مه پوشیده شده است این زیبا نیست؟"
گوش لحظه ای خوب گوش داد و سپس گفت:
"پس کوه کجاست ؟ من کوهی نمیشنوم"
آنگاه دست در آمد و گفت :
"من بیهوده می کوشم آن کوه را لمس کنم ، من کوهی نمی یابم"
بینی گفت :
کوهی در کار نیست. من آو را نمی بویم.
آنگاه چشم به سوی دیگر چرخید و همه درباره وهم شگفت چشم صحبت کردند و گفتند :
"این چشم یک جای کارش خراب است."

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد