داستان های زیبا

داستان و حکایت های کوچک و زیبا

داستان های زیبا

داستان و حکایت های کوچک و زیبا

دعای گربه

یک روز سگ دانایی از کنار یک دسته گربه می گذشت
وقتی که نزدیک شد و دید که گربه ها سخت با خود سر گرم اند و اعتنایی به او ندارند ، ایستاد
آنگاه از میان آن دسته یک گربه درشت و عبوس پیش آمد و گفت :
ای برادران دعا کنید ، هر گاه دعا کردید و باز هم دعا کردید و کردید
آنگاه یقین بدانید که باران موش خواهد آمد.
سگ چون این را شنید در دل خود خندید و از آنها رو برگرداند و گفت :
ای گربه های کور ابله ! مگر ننوشته اند و مگر من و پدرانم ندانسته ایم که آنچه به ازای
دعا و ایمان و عبادت می بارد موش نیست بلکه "استخوان" است!
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد