داستان های زیبا

داستان و حکایت های کوچک و زیبا

داستان های زیبا

داستان و حکایت های کوچک و زیبا

تمنا


مرید به استادش گفت:تمام روز را به چیزهایی اندیشیده ام که نباید بیندیشم،به تمنای چیزهایی گذرانده ام که نباید تمناشان را میداشتم، وبه کشیدن نقشه هایی که نباید میکشیدم.
استاد،مریدش را برد تا در جنگل پشت خانه اش قدم بزنند.
در میان راه ،به گیاهی اشاره کرد و از مریدش پرسید نام آن رامیداند یا نه.
مرید گفت:بلادونا.هر کس از برگهایش بخورد، از پا در می آید.
استاد گفت :اما نمیتواند کسی را بکشد که فقط تماشایش میکند
به همین ترتیب،تمناهای منفی نمیتوانند هیچ آسیبی به تو برسانند ،اگر به خودت اجازه ندهی که فریفته شان بشوی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد