داستان های زیبا

داستان و حکایت های کوچک و زیبا

داستان های زیبا

داستان و حکایت های کوچک و زیبا

یکی از بستگان خدا

  شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
 پسرک، در حالی‌که پاهای  برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا  می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف  پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد،  صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد  فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.
  در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری  که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با
 چشم‌هاش آرزو می‌کرد.
 خانمی که قصد ورود به فروشگاه را  داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک  که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت  داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در  حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود  بیرون آمد.
 - آهای، آقا پسر!
 پسرک برگشت و به سمت خانم رفت.  چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم،
 کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با  چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان  پرسید:
 - شما خدا هستید؟
 - نه پسرم، من تنها یکی از بندگان  خدا هستم!
 - آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد