داستان های زیبا

داستان و حکایت های کوچک و زیبا

داستان های زیبا

داستان و حکایت های کوچک و زیبا

ستم نکن

مردی از ابوذر نصیحتی طلبید ایشان نوشت به عزیز ترین دوستت ستم نکن . بعد از مدتی آن مرد ابوذر را دید و اعتراض کرد که این نصیحت خیلی بدیهی و معلوم است . ایشان فرمود منظورم از عزیزترین فرد خود تو به خودت هستی . جان خود را با گناه مرنجان چرا که هر گناهی فشاری به جان وارد می کند . آری یا ایها الذین آمنوا علیکم انفسکم .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد