داستان های زیبا

داستان و حکایت های کوچک و زیبا

داستان های زیبا

داستان و حکایت های کوچک و زیبا

هر زنی زیباست

پسرکی از مادرش پرسید : مادر چرا گریه می کنی؟

مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت : نمی دانم عزیزم ، نمی دانم

پسرک نزد پدرش رفت و گفت : بابا ، چرا مامان همیشه گریه می کند؟ او چه می خواهد؟

پدرش تنها دلیلی که به ذهنش می رسید ، این بود : همه ی زنها گریه می کنند ، بی هیچ دلیلی

پسرک متعجب شد ولی هنوز از اینکه زنها خیلی راحت به گریه می افتند، متعجب بود

یکبار در خواب دید که دارد با خدا صحبت می کند ، از خدا پرسید: خدایا چرا زنها این همه گریه می کنند؟

خدا جواب داد : من زن را به شکل ویژه ای آفریده ام . به شانه های او قدرتی داده ام تا بتواند سنگینی زمین را تحمل کند

به بدنش قدرتی داده ام تا بتواند درد زایمان را تحمل کند ، به دستانش قدرتی داده ام که

حتی اگر تمام کسانش دست از کار بکشند ، او به کار ادامه دهد

به او احساسی داده ام تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد ، حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند

به او قلبی داده ام تا همسرش را دوست بدارد ، از خطاهای او بگذرد و همواره در کنار او باشد و به او اشکی داده ام

تا هرهنگام که خواست ، فرو بریزد . این اشک را منحصرا برای او خلق کرده ام تا هرگاه نیاز داشت

بتواند از آن استفاده کند

زیبایی یک زن در لباسش ، مو ها ، یا اندامش نیست . زیبایی زن را باید در چشمانش جست و جو کرد

زیرا تنها راه ورود به قلبش آْنجاست

عشق و ازدواج

شاگردی از استادش پرسید: عشق چست؟

استاد در جواب گفت:به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاوراما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.استاد پرسید:چه آوردی؟ و شاگرد با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم

استاد گفت: عشق یعنی همین

شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟

استاد به سخن آمد که:به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی

شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت:به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم

استاد باز گفت:ازدواج هم یعنی همین

 

تشویق

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند. بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند که دیگر چاره ای نیست، شما به زودی خواهید مرد.
دو قورباغه، این حرفها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر، دائما به آنها می گفتند که دست از تلاش بردارید. چون نمی توانید از گودال خارج شوید، به زودی خواهید مرد.
بالاخره یکی از دو قورباغه، تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. او بی درنگ به داخل گودال پرتاب شد و مرد.
اما قورباغه دیگر با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. بقیه قورباغه ها فریاد می زدند که دست از تلاش بردار. اما او با توان بیشتری تلاش کرد و بالاخره از گودال خارج شد.
وقتی از گودال بیرون آمد، بقیه قورباغه ها از او پرسیدند:«مگر تو حرفهای ما را نشنیدی؟»
معلوم شد قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرده دیگران او را تشویق می کنند

نان نیکویی

پسر زن به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند . بنابراین زن دعا میکرد که او سالم به خانه باز گردد . این زن هر روز به تعداد اعضاء خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی گو‍ژ پشت از آنجا می گذشت و نان را بر میداشت و به جای آنکه از او تشکر کند می گفت: ((کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد . این ماجرا هر روز ادامه داشت تا اینکه زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد . او به خود گفت : او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی د انم منظورش چیست؟ یک روز که زن از گفته های مرد گو‍ژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابر این نان او را زهر آلود کرد و آن را با دستهای لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که میکنم ؟ بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت . مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت. آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتی که زن در را باز کرد ، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباسهایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه ، تشنه و خسته بود در حالی که به مادرش نگاه می کرد ، گفت: مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم . در چند فرسنگی اینجا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم . ناگهان رهگذری گو‍ژ پشت را دیدم که به سراغم آمد . او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت (( این تنها چیزی است که من هر روز میخورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری .)) وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگربه ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود ، فرزندش نان زهر آلود را می خورد . به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت: هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند و نیکی هایی که انجام می دهیم به ما باز میگردند

یک روز و هزار سال

  تاریخ : 84/9/26  ساعت: 11:46
یک روز و هزار سال
دو روز مانده به پایان جهان
تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است تقویمش پر شده بود و تنها دو روز
تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پریشان شد و آشفته و عصبانی
نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.
داد زد و بد وبیراه گفت ،خدا سکوت کرد
جیغ کشید و جار و جنجال راه انداخت
خدا سکوت کرد
آسمان و زمین را به هم ریخت
خدا سکوت کرد
به پر و پای فرشته ها و انسان پیچید
خدا سکوت کرد
کفر گفت و سجاده دور انداخت
خدا سکوت کرد
دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد
خدا سکوتش را شکست و گفت : عزیزم
اما یک روز دیگر هم رفت
تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی
تنها یک روز دیگر باقی است
بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن
لا به لای هق هقش گفت : اما با یک روز ؟
با یک روز چه کار می توان کرد ؟
خدا گفت : آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی که هزار سال زیسته است
و آنکه امروزش را در نمی یابد ، هزار سال هم به کارش نمی آید
و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت
حالا برو و زندگی کن
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گوی دستانش می درخشید
اما می ترسید حرکت کند ، می ترسید راه برود ، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد
قدری ایستاد
بعد با خودش گفت : وقتی فردایی ندارم ، نگه داشتن این یک روز چه فایده ایی دارد
بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم
آن وقت شروع به دویدن کرد
زندگی را به سر و رویش پاشید
زندگی را نوشید و زندگی را بویید
و چنان به وجد آمد
که دید می تواند تا ته دنیا بدود
می تواند بال بزند
می تواند
او درآن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد ، زمینی را مالک نشد ، مقامی را به دست نیاورد
اما
اما درهمان یک روز دست بر پوست درخت کشید ، روی چمن خوابید
کفش دوزکی را تماشا کرد ، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید
و به آنها که او را نمی شناختند سلام کرد
و برای آنها که او را دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد
او در همان یک روز آشتی کرد و خندید
سبک شد
لذت برد و سرشار شد و بخشید و عاشق شد و عبور کرد و تمام شد
او در همان یک روز زندگی کرد
اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند
امروز او در گذشت ، کسی که هزار سال زیسته بود

خواب عجیب

روزی مردی خواب عجیبی دید، اون دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تندتند نامه هائی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند، وآنها را داخل جعبه می گذارند.
مرد از فرشته ای پرسید، شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد،‌گفت: این جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.
مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هائی به زمین می فرستند.
مرد پرسید: شما ها چکار می کنید؟
یکی از فرشتگان با عجله گفت:‌این جا بخش ارسال است ، ما الطاف و رحمتهای خداوندی را برای بندگان می فرستیم .
مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته ای بیکار نشسته است
مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است . مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافی است بگویند: خدایا شکر

حواس پنجگانه

چشم یک روز گفت : " من در آن سوی این دره ها کوهی را می بینم که از مه پوشیده شده اشت . این زیبا نیست ؟ "
گوش لحظه ای خوب گوش داد سپس گفت : " پس کوه کجاست ؟ من کوهی نمی شنوم . "
آن گاه دست درآمد و گفت : " من بیهوده می کوشم آن کوه را لمس کنم من کوهی نمی یابم . "
بینی گفت : " کوهی در کار نیست من او را نمی بویم . "
آن کاه چشم به سوی دیگری چرخید و همه دربارهء وهم شگفت چشم گرم گفت و گو شدند و گفتند : " این چشم یکجای کارش خراب است . "

جبران خلیل جبران

   تاریخ : 84/9/29  ساعت: 15:38
یک روز سگی از کنار یک دسته گربه می گذشت . وقتی که نزدیک شد و دید که گربه ها سخت با خود سرگرم اند و اعتنایی به او ندارند ایستاد . آن گاه از میان آن دسته گربه یک گربه ء درشت و عبوس پیش آمد و گفت : " ای برادران دعا کنید و یقین بدانید که باران موش خواهد آمد . "
سگ چون این را شنید در دل خود خندید و از آن ها رو بگرداند و گفت : " ای گربه های کور ابله مگر نمی دانید آنچه به ازای دعا می بارد موش نیست بلکه استخوان است . "

قلمرو ملکوت الهی

   تاریخ : 84/9/30  ساعت: 0:09
دو هزار سال پیش شخصی از حضرت مسیح پرسید:

چه کسی می تواند وارد قلمرو ملکوت الهی شود؟

مسیح به کودکی اشاره کرد و گفت:

کسانی که دلی به بی پیرایگی دل این کودک دارند.

در هند....

   تاریخ : 84/10/3  ساعت: 22:31
روی شیشه یک خیاطخانه در هند نوشته بودند:
عیب کار ما را به خودمان بگویید و حسن آنرا به دیگران.

اگر خدا هست پس .....؟

 تاریخ : 84/10/7  ساعت: 15:09
مردی برای اصلاح به آرایشگاه رفت
در بین کار گفتگوی جالبی بین آنها در مورد خدا صورت گرفت
آرایشگر گفت:من باور نمیکنم خدا وجود داشته با شد
مشتری پرسید چرا؟ آرایشگر گفت : کافیست به خیابان بروی و ببینی
مگر میشود با وجود خدای مهربان اینهمه مریضی
و درد و رنج وجود داشته باشد؟
مشتری چیزی نگفت و از مغازه بیرون رفت
به محض اینکه از آرایشگاه بیرون آمد
مردی را در خیابان دید با موهای ژولیده و کثیف
با سرعت به آرایشگاه برگشت و به ارایشگر گفت
می دانی به نظر من آرایشگر ها وجود ندارند
مرد با تعجب گفت :چرا این حرف را میزنی؟
من اینجاهستم و همین الان موهای تو را مرتب کردم
مشتری با اعتراض گفت
پس چرا کسانی مثل آن مرد بیرون از آریشگاه وجود دارند
"آرایشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نمیکنند
مشتری گفت دقیقا همین است
خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نمیکنند!
برای همین است که اینهمه درد و رنج در دنیا وجود دارد

جوانمردی

  تاریخ : 84/10/11  ساعت: 14:33
مردی زنی خواست . پیش از آنکه زن به خانه ی شوهر آید . وی را آبله بر آمد و یک چشم وی نا بینا شد . مرد نیز چون آن بشنید گفت : مرا چشم درد آمد . پس از آن گفت نابینا شدم . آن زن را به خانه ی وی آوردند و ۲۰ سال با آن زن بود . انگاه زن بمرد . مرد چشم باز کرد . گفتند : این چه حال است ؟ گفت : خویشتن نابینا ساخنه بودم تا آن زن از من اندوهگین نشود . گفتند: تو بر همه ی جوانمردان سبقت کردی ......