داستان های زیبا

داستان و حکایت های کوچک و زیبا

داستان های زیبا

داستان و حکایت های کوچک و زیبا

زندگی تدی استوارد

در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست.
البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت.
مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت.
تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود.
همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید.
او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.

معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. “رضایت کامل”.

معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.

معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.

معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد.

خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند.
هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود.
خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود.
این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد.
سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد.
سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می دادید.

خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش “زندگی” و “عشق به همنوع” به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد.

پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترین دانش آموزش شده بود.

یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام.

شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام.

چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.

چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.

ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد.

تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم.

خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه می کنى. این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.

بد نیست بدانید که تدى استوارد هم اکنون در دانشگاه آیوا یک استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى این دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است

همین امروز گرمابخش قلب یک نفر شوید … وجود فرشته ها را باور داشته باشید
و مطمئن باشید که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت

اسکناس بیست دلاری

وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم.
جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند.
به نظر می رسید پول زیادی نداشتند.
شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد.
بچه ها همگی با ادب بودند.
دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند.
مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد.
وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید:« چند عدد بلیط می خواهید؟»
پدر جواب داد: « لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان.»
متصدی باجه، قیمت بلیط ها را گفت. پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید:« ببخشید، گفتید چه قدر؟»
متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد.
پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند.
معلوم بود که مرد پول کافی نداشت.
حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد؟

ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت.
بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: « ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!»
مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت:« متشکرم آقا.»

مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد.
بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم

اندکی آهسته، شاید این فواره از اوج به زیر افتادست!

در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویلون کرد.
این مرد در عرض 30 دقیقه، شش قطعه ازبهترین قطعات باخ را نواخت.
از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برای رفتن به سر کارهایشان به سمت مترو هجوم آورده بودند.
سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد.
از سرعت قدمهایش کاست و چند ثانیه ای توقف کرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود براه افتاد.
یک دقیقه بعد، ویلونزن اولین انعام خود را دریافت کرد.
خانمی بی آنکه توقف کند یک اسکناس یک دلاری به درون کاسه اش انداخت و با عجله براه خود ادامه داد.
چند دقیقه بعد، مردی در حالیکه گوش به موسیقی سپرده بود، به دیوار پشت سر تکیه داد، ولی ناگهان نگاهی به ساعت خود انداخت وبا عجله از صحنه دور شد.
کسی که بیش از همه به ویلون زن توجه نشان داد، کودک سه ساله ای بود که مادرش با عجله و کشان کشان به همراه می برد. کودک یک لحظه ایستاد و به تماشای ویلونزن پرداخت، مادر محکم تر کشید وکودک در حالیکه همچنان نگاهش به ویلون زن بود، بهمراه مادر براه افتاد، این صحنه، توسط چندین کودک دیگرنیز به همان ترتیب تکرار شد، و والدینشان بلا استثنا برای بردنشان به زور متوسل شدند.
در طول مدت 30 دقیقه ای که ویلون زن می نواخت، تنها شش نفر، اندکی توقف کردند.
بیست نفر انعام دادند، بی آنکه مکثی کرده باشند، و سی و دو دلار عاید ویلون زن شد.
وقتیکه ویلون زن از نواختن دست کشید و سکوت بر همه جا حاکم شد، نه کسی متوجه شد.
نه کسی تشویق کرد، ونه کسی او را شناخت.

هیچکس نمیدانست که این ویلون زن همان”جاشوا بل” یکی از بهترین موسیقی دانان جهان است، و نوازنده ی یکی از پیچیده ترین قطعات نوشته شده برای ویلون به ارزش سه ونیم میلیون دلار، میباشد.
جاشوا بل، دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در یکی از تئاتر های شهر بوستون، برنامه ای اجرا کرده بود که تمام بلیط هایش پیش فروش شده بود، وقیمت متوسط هر بلیط یکصد دلار بود.

این یک داستان حقیقی است،نواختن جاشوا بل در ایستگاه مترو توسط واشینگتن پست ترتیب داده شده بود، وبخشی از تحقیقات اجتماعی برای سنجش توان شناسایی، سلیقه و الوویت های مردم بود.

نتیجه: آیا ما در شرایط معمولی و ساعات نامناسب، قادر به مشاهده ودرک زیبایی هستیم؟
لحظه ای برای قدردانی از آن توقف میکنیم؟
آیا نبوغ و شگرد ها را در یک شرایط غیر منتظره میتوانیم شناسایی کنیم؟

یکی از نتایج ممکن این آزمایش میتواند این باشد،
اگر ما لحظه ای فارغ نیستیم که توقف کنیم و به یکی از بهترین موسیقی دانان جهان که در حال نواختن یکی از بهترین قطعات نوشته شده برای ویلون است، گوش فرا دهیم ،چه چیز های دیگری را داریم از دست میدهیم؟

مداد باشید

در مداد 5 خاصیت وجود دارد که اگر به دستشان بیاوری تمام عمرت به آرامش می رسی :
1. می توانی کارهای بزرگ کنی ، اما نباید هرگز فراموش کنی دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند.
اسم این دست خداست ، او باید تو را همیشه در مسیر اراده اش حرکت دهد.

2. گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی.
این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما اخر کار نوکش تیزتر می شود.
پس بدان که باید رنجهایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.

3. مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم.
بدان که تصحیح یک کار خطا ، کار بدی نیست و در واقع برای اینکه خودت را در مسیر نگه داری مهم است.

4. چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست. ذغالی اهمیت دارد که داخل چوب است.
پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است؟

5. و سرانجام :
مداد همیشه اثری از خود به جا می گذارد.
بدان هر کاری در زندگی می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری که می کنی ، هوشیار باشی و بدانی چه می کنی

عـشـق و وفاداری!

یک لک لک نر در عملی شگفت انگیز همه ساله 13 هزار کیلومتر را برای رسیدن
به همسر بیمار و معلول خود پرواز می‌کند.
به گزارش خبرگزاری ایتالیا، با فرارسیدن بهار، "رودان" لک لک نر همانند سال‌های گذشته
امسال نیز پس از طی یک مسیر 13 هزار کیلومتری از آفریقای جنوبی به کرواسی بازگشت
تا همسر بیمار خود را که "مالنا" نام دارد ملاقات کند.
مالنا، لک لک ماده ای است که به سبب یک جراحت قدیمی قادر نیست مهاجرتی
تا این حد طولانی را انجام دهد.
"استیپان فوکیک" زیست شناسی که از سال 1993 به درمان لک لک ماده می‌پردازد
در این خصوص توضیح داد: "رودان هر سال برای دیدن جفت خود به کرواسی باز می‌گردد
و در طول تمام این سال‌ها به مالنا وفادار بوده است. این پنجمین سال پیاپی است که شاهد این منظره بوده‌ام."
یک بال مالنا در سال 1993 توسط چند شکارچی زخمی شد و به این ترتیب
این لک لک ماده برای همیشه از پرواز باز ماند.

http://www.2dayjoke.com/group/32/01.jpg
لحظه دیدار مالنا و رودان (مالنا: لک لک کوچکتر/ سمت راست تصویر)


امسال ماجرای عشق "رودان و مالنا" مورد توجه بسیار زیاد خبرنگاران و علاقه‌مندان قرار گرفته
و به همین دلیل صدها نفر برای ثبت لحظه دیدار این زوج عاشق در دهکده "برودسکی واروس"
در شرق کرواسی گرد هم آمده بودند اما "رودان" بدون توجه به این افراد مستقیما به سوی
آشیانه، در جایی که مالنا انتظار او را می‌کشید پرواز کرد.
براساس گزارش خبرگزاری ایتالیا، این زیست شناس کروات اظهار داشت: "سایر لک لکها
به صورت جفت جفت ظرف پنج شش روز آینده به آشیانه‌های خود باز می‌گردند درحالی
که "رودان" اولین لک لکی است که به مقصد می‌رسد چون "مالنا" در خانه بی‌صبرانه انتظار او را می‌کشد."
به گفته این محقق، همانند پنج سال گذشته ظرف دو ماه آینده چهار پنج جوجه لک لک
متولد خواهند شد و "رادون" وظیفه آموختن پرواز به آنها را
به عهده خواهد گرفت، چون "مالنا" قادر به انجام آن نیست.
سپس با فرا رسیدن زمستان، جوجه‌ها با پدر خود به سوی آفریقای جنوبی پرواز می‌کنند، درحالی که "مالنا" تا بهار آینده در انتظار بازگشت "رودان" وفادار خود در آشیانه خواهند ماند.

شرف

امپراطور یونان به کوروش بزرگ گفت:
(( ما برای شرف میجنگیم شما برای پول ))

کوروش کبیر پاسخ داد :

(( هرکس برای نداشته هایش میجنگد ))

نکته

  • اگر روزی دشمن پیدا کردی بدون در رسیدن به هدفت موفق بودی.
  • اگر روزی تهدیدت کردن بدون در برابرت ناتوانند.
  • اگر روزی خیانت دیدی بدون قیمتت بالاست.
  • اگر روزی ترکت کردند بدون با تو بودن لیاقت میخواد
  • اگه دیدی تنهایی بدون اشتباه میکنی خدا همیشه با تواست

چشم سالم

مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: "پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند" مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه 5 ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.
ناگهان پسر دوباره فریاد زد: " پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند." زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:" پدر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: "‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!"
مرد مسن گفت: " ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!"

غنیمت شمردن فرصت

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود و کشاورز مقرر کرد چنانچه مرد جوان از عهده ی امتحان برآید دخترش را به عقد او درآورد.
کشاورز به مرد جوان گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.
مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد. باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت.
دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد.
جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.
پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد ...
اما با تعجب و ناباوری دید که گاو دم نداشت!!!

نتیجه اخلاقی : زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. سعی کن همیشه اولین شانس را دریابی

بهشتی

  • از بهشتی پرسید؛ روحانی هم می‌تونه تو شورای شهر بره؟ گفت: روحانی همه جا می‌تونه بره به شرط اینکه علم اون رو داشته باشد نه اینکه تکیه‌اش به علوم حوزوی باشه
  • گفت: صرف روحانی بودن به فرد صلاحیت ورود به هر کاری رو نمیده
  • بنی‌صدر که فرار کرد زنش رو گرفتند. زنگ زد که زن بنی‌صدر تخلفی نکرده باید زود آزاد بشه ؛ آزادش نکردند. گفت با اختیارات خودم آزادش می‌کنم. بهشتی می‌گفت: هر یک ثانیه که در زندان باشه گناهش گردن جمهوری اسلامیه
  • الآن بهترین موقعیته، برای کمک به پیروزی انقلاب هم هست! نیت بدی هم که نداریم. آمار شهدای ١۵خرداد رو بالا می‌گیم، خیلی بالا، این ننگ به رژیم هم می‌چسبه
  • بهشتی بدون تعلل گفت: با دروغ می‌خواهید از اسلام دفاع کنید؟ اسلام با صداقت رشد می‌کنه نه دروغ
  • بهشتی اسم جوانی رو داده بود برای شورای صدا و سیما. گفته بودند ولی این مخالف شماست، کلی علیه شما دنبال سند بوده! گفت: او جویاست و کنجکاو. چه اشکالی دارد که سندی پیدا کند و مردم رو آگاه کند
  • - مترجم ترجمه کرد؛ «هیأت کوبایی می‌خواهند با شما عکس یادگاری بگیرند». همه ایستاده بودند تو کادر جز مترجم! پرسید مگه شما نمی‌آیی؟ گفت: همه می‌دونند من توده‌ایم، برای شما بد می‌شود. خندید؛ باید شما هم باشید، دقیقاً کنار من! کادر کامل شد
  • گفتند حالا که «مرگ بر شاه» همه‌گیر شده؛ شعار جدید بدیم. «شاه زنازاده است، خمینی آزاده است». آشفته شده‌بود. گفت: رضاخان ازدواج کرده، این شعار حرام است. از پلکان حرام که نمی‌شود به بام سعادت حلال رسید
  • رفته بودند سخنرانی، منافقین هم آدم آورده‌بودند. جا نبود. بیرون شعار می‌دادند. آخر سر گفتند، حاج آقا از در پشتی بفرمایید که به خلقیها نخورید. گفت: این همه راه آمده‌اند علیه من شعار بدهند. بگذارید چند «مرگ بر بهشتی» هم در حضور من بگویند. از همان در اصلی رفت
  • با بی‌ادبی بلند شد به توهین کردن به شریعتی. بهشتی سرخ شد و گفت: حق نداری راجع به یک مسلمان اینطور حرف بزنی
  • هول شدند و چند نفر حرف تو حرف آوردند که یعنی بگذریم. گفت: شریعتی که جای خود! غیر مسلمان را هم نباید با بی‌ادبی مورد انتقاد قرار بدیم

زیبا و پندآموز

  • لشکر گوسفندان که توسط یک شیر اداره می‌شود، می‌تواند لشکر شیران را که توسط یک گوسفند اداره می‌شود، شکست دهد. "نارسیس"
  • برای کشتن یک پرنده یک قیچی کافی ست. لازم نیست آن را در قلبش فرو کنی یا گلویش را با آن بشکافی . پرهایش را بزن...خاطره پریدن با او کاری می کند که خودش را به اعماق دره ها پرت کند.
  • هنگامی که دری از خوشبختی به روی ما بسته میشود، دری دیگر باز می شود ولی ما اغلب چنان به در بسته چشم می دوزیم که درهای باز را نمی بینیم. "هلن کلر"
  • برای پخته شدن کافیست که هنگام عصبانیت از کوره در نروید.

دسته بندی زیبای انسانها از دید دکتر شریعتی

منبع: ایران نوید

دکتر شریعتی انسان ها را به چهار گروه زیر دسته بندی کرده است

  • دسته اول : آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم نیستند
    • عمده آدم‌ها حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آن‌هاست
    • که قابل فهم می‌شوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.
  • دسته دوم : آنانی که وقتی هستند نیستند، وقتی که نیستند هم نیستند
    • مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویت شان را به ازای چیزی فانی واگذاشته‌اند.
    •  بی‌شخصیت‌اند و بی‌اعتبار.
    • هرگز به چشم نمی‌آیند.
    • مرده و زنده‌شان یکی است.
  • دسته سوم: آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم هستند
    • آدم‌های معتبر و با شخصیت
    • کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را می‌گذارند.
    •  کسانی که همواره به خاطر ما می‌مانند.
    •  دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.
  • دسته چهارم : آنانی که وقتی هستند نیستند ، وقتی که نیستند هستند
    • شگفت‌انگیزترین آدم‌ها در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه‌اند که ما نمی‌توانیم حضورشان را دریابیم، اما وقتی که از پیش ما می‌روند نرم نرم آهسته آهسته درک می‌کنیم  باز می‌شناسیم. می‌فهمیم که آنان چه بودند. چه می‌گفتند و چه می‌خواستند.
    • ما همیشه عاشق این آدم‌ها هستیم.
    •  هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار می‌گیریم قفل بر زبانمان می‌زنند.  اختیار از ما سلب می‌شود. سکوت می‌کنیم و غرقه در حضور آنان مست می‌شویم و درست در زمانی که می‌روند یادمان می‌آید که چه حرف‌ها داشتیم و نگفتیم.
    • شاید تعداد این‌ها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد

خوشبختانه متن اصلی سخنان ایشون را یافتم . این سخنان از کتاب « هبوط در کویر » است . متن اصلی به اینگونه است که با این کامنت همراه کرده ام. باشد که حداقل وبلاگ نویسان دیگر حداقل این کامنت را در وبلاگشان کپی کنند و قبل از کپی کردن متن این نوشته را بخوانند و نسخه کامل کتاب را و خود درک کنند که تفاوت معنایی و مفهومی بین این سخنان از شریعتی با سخنان منسوب به ایشان از زمین تا آسمان است و آن سخنان ناقض افکار و اندیشه های ایشان .چرا که ایشان در کتاب « نگاهی به تاریخ فردا » می گوید : « بعضی از کلمات برای آدم حق حیات دارند ( به قول آندره ژید ) و اگر برای انسان حق حیات نداشته باشند لا اقل برای یک اندیشه دارند , »
و اما متن اصلی :
« آدمها همه در یک سطح نیستند و از هم فاصله دارند اما همه از یک جنس اند…
آدم ها بر چهار گونه اند ؛ یعنی بر هزار گونه اند اما همه ی تقسیم بندی ها که به کار ما نمی آید ؛ ما با همین چهار جور آدم سر و کار داریم :
۱ – آدم هایی که سر درشان بلند و پر ابهت است و چشم گیر ؛ گویی سر در قصری ست ، بیننده را می گیرد ، چشمش را پر می کند و روحش را تسخیر می نماید ، دهانش از عظمت و شکوه خیره کننده ی سردر باز می ماند ، با ترس و لرز و احتیاط ، آهسته آهسته در ِ بزرگ و سنگین را می گشاید ، با چه سختی ؟! با چه دشواری ؟! چه زوری باید زد ! چه ترسی باید خورد ! چقدر چرخاندن این در ِ بزرگ ، که به دروازه ی شهری یا در ِ قلعه ای و حصاری می ماند ، خستگی می آورد ! چقدر باید زور زد تا بر روی پایه های ضخیم و استوارش اندکی بلغزد ، در را نیمه باز می کند ،… در ِ سنگین و پر ابهت و بزرگ این دژ نظامی ، این سردر بلند ، که هر وقت نگاهش می کنی کلاه از سرت می افتد ، تمام باز نمی شود ، کار ساده ای نیست ، نیمه باز می شود ؛ چه صدایی می کند ؛ چه سر و صدایی !
در نیمه باز می شود ! و بیننده که در برابر عظمت این سردر ؛ خود را از حقارت ، یک گربه ی کو چک احساس می کند که از لای در ، از زیر در ، باید به درون بخزد ، پا به داخل این الموت می گذارد ، چه می بیند ؟ یک صحن حیاط نُقلی موزاییکی ۶۷ متر مربع ! با چند متری هم که قطر دیوارها اشغال کرده است ؛ یعنی ۳۵ سانتی متر برای هر دیواری باید حساب کرد و از این ۶۷ متر کاست .چهار قدم و خورده ای که برمی داری ، دیوار مقابل یقه ات را می گیرد که : کجا ؟ تمام شد ، تمام ، همین بود !
۲-. بعضی ها برعکسند… سردر متواضع و خودمانی و ساده باغی دارند.یک لنگه در چوبی بیرنگ و ارزان قیمت و بی نقش و نگار که دست هرکسی به آن میرسد!غلب باز هم هست. قفل و کلید و دربان ندارد. با یک اشاره دست باز می شود. جلو فضای بازی و جوی آبی که همواره می گذرد و در وسط درخت کهنسال و پر شاخ و برگی و پایش یک تکه زمین خالی و در پیرامون این میدانگاه راههای پرپیچ و خم بسیاری است که از زیر انبوه درختان می گذرد و به درون باغ می رود.هر یک از این راهها تماشاچی را به درون باغ و نه به گوشه ای از باغ می برد و تماشاچی – در حالیکه هنوز این راه را به پایان نبرده – حسرت و کنجکاوی گذر کردن از راهی دیگر و رسیدن به جایی دیگر در دلش چنان قوت میگیرد که او را از ادامه راهش باز می دارد و به راهی دیگر میکشاند و در اینجا هنوز چند گامی نرفته که چشم به راهی دیگر می دوزد و خود را به قسمتی دیگر می رساند. در این دویدن و رفتن از راهی به راه دیگر ناگهان حس می کند که در باغ گم شده است نمی داند کجای باغ است … مثل اینکه این باغ اصلا دیوار ندارد. هرچه جلوتر می روم عمیق تر می شود. انگار گم شده ام. خودم را اینجا گم کرده ام مثل اینکه هرگز راهی برای خروج نیست . مثل اینکه همیشه باید اینجا باشم . مثل اینکه از اول اینجا بودم . مثل اینکه همینجا دنیا آمدم. مثل اینکه سابق اینجا زندگی می کردم. دارد یک چیزهایی یادم می آید. من اینجا غرق شده ام اما بیهوده برای بازگشت تلاش هم نمی کنم. انگار همینجا هستم…
۳-دسته سوم آدمها آدمهایی هستند که وقتی حضور دارند بیشتر هستند تا وقتی که غایبند . وقتی که غایبند اصلا نیستند یا برعکس تنها وقتی هستند که حضور دارند . البته عده ای هم هستند که وقتی هم حضور دارند نیستند. اما اینها بدرد تقسیم بندی هم نمی خورند گرچه در شمار زیادند و چهره های درخشانی هم از اساتید و رجال در میانشان کم نیست بلکه بسیار است .
۴-. و آدمهایی که وقتی غایبند بیشتر هستند تا وقتی که حاضرند. به به! چه آدمهای بزرگ و خوبی. چقدر زندگی به بودن اینجور آدمها نیازمند است. آنهایی که وقتی غایبند بیشتر هستند.و اینهایند که گاه مخاطب حرفهایی قرار میگیرند که نباید بشنوند. با این آدمها است که ما در گفتگوییم. همیشه با اینها است که حرفهای خوبمان را می زنیم. حتی حرفهایی که دوست نداریم بشنوند. به همین ها است که همیشه نامه هایی می نویسیم که هیچگاه نمی فرستیم.حرفهای اصیل حرفهایی نیستند که برای « شنیدن » زده می شوند حرفهایی هستند که برای « زدن » زده می شوند.نوشته های اصیل نوشته هایی نیستند که برای « خواندن » نوشته می شوند بلکه نوشته هایی هستند که برای «نوشتن» نگاشته می ش