داستان های زیبا

داستان و حکایت های کوچک و زیبا

داستان های زیبا

داستان و حکایت های کوچک و زیبا

در هند....

   تاریخ : 84/10/3  ساعت: 22:31
روی شیشه یک خیاطخانه در هند نوشته بودند:
عیب کار ما را به خودمان بگویید و حسن آنرا به دیگران.

اگر خدا هست پس .....؟

 تاریخ : 84/10/7  ساعت: 15:09
مردی برای اصلاح به آرایشگاه رفت
در بین کار گفتگوی جالبی بین آنها در مورد خدا صورت گرفت
آرایشگر گفت:من باور نمیکنم خدا وجود داشته با شد
مشتری پرسید چرا؟ آرایشگر گفت : کافیست به خیابان بروی و ببینی
مگر میشود با وجود خدای مهربان اینهمه مریضی
و درد و رنج وجود داشته باشد؟
مشتری چیزی نگفت و از مغازه بیرون رفت
به محض اینکه از آرایشگاه بیرون آمد
مردی را در خیابان دید با موهای ژولیده و کثیف
با سرعت به آرایشگاه برگشت و به ارایشگر گفت
می دانی به نظر من آرایشگر ها وجود ندارند
مرد با تعجب گفت :چرا این حرف را میزنی؟
من اینجاهستم و همین الان موهای تو را مرتب کردم
مشتری با اعتراض گفت
پس چرا کسانی مثل آن مرد بیرون از آریشگاه وجود دارند
"آرایشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نمیکنند
مشتری گفت دقیقا همین است
خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نمیکنند!
برای همین است که اینهمه درد و رنج در دنیا وجود دارد

جوانمردی

  تاریخ : 84/10/11  ساعت: 14:33
مردی زنی خواست . پیش از آنکه زن به خانه ی شوهر آید . وی را آبله بر آمد و یک چشم وی نا بینا شد . مرد نیز چون آن بشنید گفت : مرا چشم درد آمد . پس از آن گفت نابینا شدم . آن زن را به خانه ی وی آوردند و ۲۰ سال با آن زن بود . انگاه زن بمرد . مرد چشم باز کرد . گفتند : این چه حال است ؟ گفت : خویشتن نابینا ساخنه بودم تا آن زن از من اندوهگین نشود . گفتند: تو بر همه ی جوانمردان سبقت کردی ......

آفرینش زن

از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت.
فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد:« چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید ؟ »
خداوند پاسخ داد:« دستور کار او را دیده ای ؟ »
او باید کاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد.
باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند.
باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.
باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود.
بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند.
و شش جفت دست داشته باشد.
فرشته از شنیدن این همه مبهوت شد.
گفت:« شش جفت دست ؟ امکان ندارد ؟ »
خداوند پاسخ داد:« فقط دست ها نیستند. مادرها باید سه جفت چشم هم داشته باشند.
تازه به این ترتیب، این می شود یک الگوی متعارف برای آنها. »
خداوند سری تکان داد و فرمود:بله.
یک جفت برای وقتی که از بچه هایش می پرسد که چه کار می کنید،
از پشت در بسته هم بتواند ببیندشان.
یک جفت باید پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد !!
و جفت سوم همین جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند،
بتواند بدون کلام به او بگوید او را می فهمد و دوستش دارد.
فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد.
«
این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید » .
خداوند فرمود:نمی شود !!
چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم.
از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند، یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند
و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد.
فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.
«
اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی » .
«
بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده ام. تصورش را هم نمی توانی بکنی که تا چه حد می تواند تحمل کند
و زحمت بکشد . »
فرشته پرسید:« فکر هم می تواند بکند ؟ »
خداوند پاسخ داد:« نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد . »
آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.
«
ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در این یکی زیادی مواد مصرف کرده اید
خداوند مخالفت کرد:« آن که نشتی نیست، اشک است. »
فرشته پرسید:« اشک دیگر چیست ؟ »
خداوند گفت:« اشک وسیله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش. »
فرشته متاثر شد.

عشق

   تاریخ : 84/10/12  ساعت: 13:47
دختر به پسر گفت : به نظر ت من قشنگم ؟ پسر گفت : نه ....... دختر از پسر پرسید که تو میخای من پیشت باشم تا همیشه ؟ پسر گفت : نه........ دختر به پسر گفت : اگه من یه روزی ترکت کنم تو برام گریه می کنی؟ پسر گفت : نه....... دختر در حالی که گریه می کرد و می خواست بره که پسر دستش رو گرفت و گفت : از نظر من تو قشنگ نیستی بلکه زیبایی ...... من نمی خوام تو پیشم باشی بلکه نیاز دارم که تو پیشم باشی و اگه یه روز از پیشم بری من برات گریه نمی کنم بلکه می میرم

مهربانی

   تاریخ : 84/10/25  ساعت: 11:23
مهربانی را  که آبنباتش را  به دریاچه انداخت تا شیرین شود

گل صداقت

   تاریخ : 84/10/26  ساعت: 17:56
سالها پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم یه ازدواج گرفت با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند .
وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسی نداری ، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا .
دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم .
روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای می دهم ، کسی که بتواند در عرض 6 ماه زیباترین گل را برای من بیاورد ، ملکه آینده چین می شود .
دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت .
سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند ، اما بی نتیجه بود ، گلی نرویید
روز ملاقات فرا رسید ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .
لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود .
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است . شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند : گل صداقت ...
همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود .

یکی بود یکی نبود

   تاریخ : 84/10/27  ساعت: 10:32
درویشی قصه زیر را تعریف می کرد: یکی بود یکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود. وقتی مُرد همه می گفتند به بهشت رفته است آدم مهربانی مثـل او حتما ً به بهشت می رود. در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کیفیت فراگیر نرسیده بود و استـقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد. فرشته نگهبانی که باید او را راه می داد نگاه سریعی به فهرست نام ها انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به جهنم فرستاد. در جهنم هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود. مَرد وارد شد و آنجا ماند . . . چند روز بعد شیطان با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه فرشته نگهبان را گرفت و گفت: « این کار شما تروریسم خالص است! » نگهبان که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید: چه شده ؟ شیطان که از خشم قرمز شده بود گفت: « آن مَرد را به جهنم فرستاده اید و آمده وکار و زندگی ما را به هم زده.از وقتی که رسیده نشسته و به حرف های دیگران گوش می دهد و به درد و دلشان می رسد.حالا همه دارند در جهنم با هم گفت و گو می کنند یکدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند. جهنم جای این کارها نیست! لطفا ً این مَرد را پس بگیرید!! » وقتی قصه به پایان رسید درویش گفت: « با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف در جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند! »

پژواک

مردی همراه با پسرش در جنگلی می رفتند ناگهان پسر بر زمین خورد و درد شدیدی احساس کرد .
او فریاد کشیدآآآآه . در حالی که تعجب کرده بود صدایی از کوه شنید آآآآه
بعد با کنجکاوی فریاد زد « تو که هستی ؟» اما تنها جوابی که شنید این بود « تو که هستی ؟»
این او را عصبانی کرد و داد زد « تو ترسویی» و صدا جواب داد « تو ترسویی »
به پدرش نگاه کرد و پرسید پدر چه اتفاقی دارد می افتد ؟ پدر فریاد زد «من تورا تحسین می کنم» صدا پاسخ داد « من تورا تحسین میکنم »
پدر فریاد کشید« تو شگفت انگیزی» و آن آوا پاسخ داد « تو شگفت انگیزی»
پسرک متعجب بود اما هنوز نفهمید ه بود چه خبر است بعد پدر توضیح داد این پدیده را پژواک می نامند
اما درحقیقت این زندگی است زندگی هر چه را که بدهی به تو بر می گرداند زندگی آیینه اعمال توست
اگر عشق بیشتری می خواهی عشق بیشتری بده
اگر مهربانی بیشتری می خواهی بیشتر مهربان باش
اگر می خواهی دیگران نسبت به تو صبور و مودب باشند صبر و ادب داشته باش .
زندگی تو حاصل یک تصادف نیست بلکه آیینه ای است از کارهای تو

خدا چراغی به او داد..

  تاریخ : 84/10/27  ساعت: 22:13
روز قسمت بود..خدا هستی را قسمت میکرد.خدا گفت: چیزی از من بخواهید هر چه باشد . شما را خواهم داد ..سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بخشنده است.
و هر که آمد چیزی خواست..یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن..یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز..یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را.
در این میان کرمی کوچک جلو آمد وبه خدا گفت:خدایا من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم..نه چشمانی تیز ونه جثه ای بزرگ نه بال و نه پایی..نه آسمان ونه دریا
.....تنها کمی از خودت..تنها کمی از خودت به من بده و خدا کمی نور به او داد. نام او کرم شب تاب شد.خدا گفت: آن که نوری با خود دارد بزرگ است..حتی اگر
به قدر ذره ای باشد.تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگ کوچکی پنهان می شوی و رو به دیگران گفت: کاش می دانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست..زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.

یکتا پرست واقعی باش !

مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود
و در جاده ای روشن و تاریک راه میرفت.مرد جلو رفت و از فرشته پرسید:این مشعل و سطل آب را کجا می بری؟
فرشته جواب داد:می خواهم با این مشعل بهشت را آتش بزنم و با این سطل آب،آتش های جهنم را خاموش کنم.
آن وقت ببینم چه کسی واقعا خدارا دوست دارد!
 تاریخ : 84/10/28  ساعت: 11:22

نارسیس

نرگس هر روز در کنار آبگیر می آمد و به روی آن خم می شد، تا زیبایی خود را بنگرد. روزی چنان شیفته ی زیبایی خود شده بود که در آبگیر افتاد و غرق شد. پریان جنگل پس از مرگ نرگس سراغ آبگیر رفتند و دیدند که آب گوارایش تبدیل به اشک شور چشم شده است.از او پرسیدند: "چرا گریه می کنی؟" پاسخ داد برای نرگس. پریان گفتند همه ی ما سایه به سایه ی نرگس حرکت می کردیم، اما تو تنها کسی بودی که می توانستی به زیبایی نرگس خیره شوی. آبگیر پاسخ داد مگر نرگس زیبا بود؟!!
پریان با تعجب پاسخ دادند مگر تو نمی دانی که نرگس هر روز برای دیدن زیبایی خودش به روی تو خم می شد.؟ آبگیر پاسخ داد من به زیبایی نرگس توجه نکردم ولی هر وقت او روی من خم می شد، من زیبایی خود را درون اعماق چشمانش می دیدم.