-
گل صداقت
چهارشنبه 19 بهمنماه سال 1384 00:07
تاریخ : 84/10/26 ساعت: 17:56 سالها پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم یه ازدواج گرفت با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند . وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهمانی...
-
یکی بود یکی نبود
چهارشنبه 19 بهمنماه سال 1384 00:05
تاریخ : 84/10/27 ساعت: 10:32 درویشی قصه زیر را تعریف می کرد: یکی بود یکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود. وقتی مُرد همه می گفتند به بهشت رفته است آدم مهربانی مثـل او حتما ً به بهشت می رود. در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کیفیت فراگیر نرسیده بود و استـقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد....
-
پژواک
چهارشنبه 19 بهمنماه سال 1384 00:01
مردی همراه با پسرش در جنگلی می رفتند ناگهان پسر بر زمین خورد و درد شدیدی احساس کرد . او فریاد کشیدآآآآه . در حالی که تعجب کرده بود صدایی از کوه شنید آآآآه بعد با کنجکاوی فریاد زد « تو که هستی ؟» اما تنها جوابی که شنید این بود « تو که هستی ؟» این او را عصبانی کرد و داد زد « تو ترسویی» و صدا جواب داد « تو ترسویی » به...
-
خدا چراغی به او داد..
سهشنبه 18 بهمنماه سال 1384 23:59
تاریخ : 84/10/27 ساعت: 22:13 روز قسمت بود..خدا هستی را قسمت میکرد.خدا گفت: چیزی از من بخواهید هر چه باشد . شما را خواهم داد ..سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بخشنده است. و هر که آمد چیزی خواست..یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن..یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز..یکی دریا را انتخاب کرد و یکی...
-
یکتا پرست واقعی باش !
سهشنبه 18 بهمنماه سال 1384 23:57
مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود و در جاده ای روشن و تاریک راه میرفت.مرد جلو رفت و از فرشته پرسید:این مشعل و سطل آب را کجا می بری؟ فرشته جواب داد:می خواهم با این مشعل بهشت را آتش بزنم و با این سطل آب،آتش های جهنم را خاموش کنم. آن وقت ببینم چه کسی واقعا خدارا دوست...
-
نارسیس
سهشنبه 18 بهمنماه سال 1384 23:56
نرگس هر روز در کنار آبگیر می آمد و به روی آن خم می شد، تا زیبایی خود را بنگرد. روزی چنان شیفته ی زیبایی خود شده بود که در آبگیر افتاد و غرق شد. پریان جنگل پس از مرگ نرگس سراغ آبگیر رفتند و دیدند که آب گوارایش تبدیل به اشک شور چشم شده است.از او پرسیدند: "چرا گریه می کنی؟" پاسخ داد برای نرگس. پریان گفتند همه ی ما سایه...
-
عشق چیست?
سهشنبه 18 بهمنماه سال 1384 23:51
تاریخ : 84/11/2 ساعت: 22:09 به کودکی گفتند : عشق چیست؟ گفت : بازی. به نوجوانی گفتند : عشق چیست؟ گفت : رفیق بازی. به جوانی گفتند : عشق چیست؟ گفت : پول و ثروت. به پیرمردی گفتند : عشق چیست؟ گفت :عمر. به عاشقی گفتند : عشق چیست؟ چیزی نگفت.آهی کشید و سخت گریست
-
خواستگاری...........
سهشنبه 18 بهمنماه سال 1384 23:49
تاریخ : 84/11/3 ساعت: 17:52 در جلسه ی خواستگاری ،مادر داماد:ببخشید کبریت دارید؟ خانواده ی عروس:کبریت برای چی؟ پسرم میخواد سیگار بکشه خانواده عروس پس داماد سیگاریه ،مادر داماد : ،مادر داماد :آخه پسرم عادت داره بعد از اینکه مشروب میخوره سیگار میکشه ،خانواده عروس:پس داماد مشروبم میخوره!مادر داماد:بچه ام قمار بازی کرده و...
-
هدیه
سهشنبه 18 بهمنماه سال 1384 23:46
تاریخ : 84/11/5 ساعت: 15:12 روزی اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود. پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلی ها نشسته بود . مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که بی نهایت شیفته ی زیبایی و شکوه دسته گل پیرمرد شده بود و لحظه ای از آن چشم بر نمی داشت . زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید . قبل از توقف اتوبوس در استگاه پیرمرد از جا...
-
مهدیس ب
سهشنبه 18 بهمنماه سال 1384 23:43
مطب دکتر به شدت به صدا درآمد. دکتر گفت: «در را شکستی! بیا تو.» در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود، به طرف دکتر دوید: «آقای دکتر! مادرم!» و در حالی که نفس نفس می زد، ادامه داد: «التماس می کنم با من بیایید! مادرم خیلی مریض است.» دکتر گفت: «باید مادرت را اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی نمی...
-
خدا
سهشنبه 18 بهمنماه سال 1384 23:39
در تعطیلات کریسمس، در یک بعد از ظهر سرد زمستانی، پسر شش هفت سالهای جلوی ویترین مغازهای ایستاده بود. او کفش به پا نداشت و لباسهایش پاره پوره بودند. زن جوانی از آنجا میگذشت. همین که چشمش به پسرک افتاد، آرزو و اشتیاق را در چشمهای آبی او خواند. دست کودک را گرفت و داخل مغازه برد و برایش کفش و یک دست لباس گرمکن خرید....
-
بهتر است عشق را به خانهتان دعوت کنید!
سهشنبه 18 بهمنماه سال 1384 23:33
خانمی از منزل خارج شد و در جلوی در حیاط با سه پیرمرد مواجه شد. زن گفت: شماها رانمیشناسم ولی باید گرسنه باشید لطفا به داخل بیایید و چیزی بخورید. پیرمردان پرسیدند: آیا شوهرتمنزل است؟ زن گفت : خیر، سرکار است. آنها گفتند: ما نمیتوانیم داخل شویم. بعد از ظهر که شوهر آنزن به خانه بازگشت همسرش...
-
مواظب پاره آجر باشید !!
سهشنبه 18 بهمنماه سال 1384 23:32
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت. ناگهان از بین دو اتو مبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد.مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت و...
-
عشق و دوستی
سهشنبه 18 بهمنماه سال 1384 23:28
عشق از دوستی پرسید : تفاوت من و تو در چیست؟ دوستی گفت : من دیگران را به سلامی با هم آشنا می کنم تو به نگاهی . من به دروغی دیگران را از هم جدا می کنم تو با مرگ .
-
وزن دعا
سهشنبه 18 بهمنماه سال 1384 23:28
لوئیز ردن زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس و نگاهی مغموم. وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست تا کمی خواربار به او بدهد. به نرمی گفت که شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند . جان لانگ هاوس، صاحب مغازه با بی اعتنائی نیم نگاهی اندااخت و محلش نگذاشت و با حالت بدی سعی کرد...