-
بال هایت را کجا گذاشتی؟
شنبه 20 اسفندماه سال 1384 23:37
پرنده بر شانه های انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم. تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی. پرنده گفت : من فرق درخت ها و آد م ها را خوب می دانم. اما گاهی پرند ه ها و انسا نها را اشتباه می گیرم. انسان خندید و به نظرش این بزر گترین اشتباه ممکن بود. پرنده گفت: راستی، چرا پر زدن را...
-
فرصتهای زندگی بر گرفته از مطالب جالب
یکشنبه 14 اسفندماه سال 1384 13:30
زندگی پر از فرصت های دست یافتنیه مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر ِ زیباروی کشاورزی بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیره. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر رو یک به یک آزاد میکنم، اگر تونستی دم هر کدوم از این سه گاو رو بگیری، میتونی با دخترم ازدواج کنی. مرد جوان در...
-
کشتی شیر وسگ
جمعه 12 اسفندماه سال 1384 01:52
سگی نزد شیر آمد گفت:بامن کشتی بگیر شیر سر باز زد سگ گفت:نزد تمام سگان خواهم گفت:شیر از مقابله با من می هراسد. شیر گفت:سرزنش سگان را خوشتر دارم از اینکه شیران مرا شماتت کنند که با سگی کشتی گرفته ام
-
شما دو انتخاب دارید!
یکشنبه 30 بهمنماه سال 1384 22:11
جری مدیر یک رستوران است. او همیشه در حالت روحی خوبی به سر می برد هنگامی که شخصی از او می پرسد که چگونه این روحیه را حفظ می کند، معمولا پاسخ می دهد: ”اگر من کمی بهتر از این بودم دوقلو می شدم.“ هنگامی که او محل کارش را تغییر می دهد بسیاری از پیشخدمتهای رستوران نیز کارشان را ترک می کنند تا بتوانند با او از رستورانی به...
-
ساختن دنیا
سهشنبه 25 بهمنماه سال 1384 01:12
تاریخ : 83/11/7 ساعت: 20:41 پدر روزنامه می خواند، اما پسر کوچکش مدام مزاحمش می شد. حوصله پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه را - که نقشه ی جهان را نمایش می داد - جدا و قطعه قطعه کرد وبه پسرس داد و گفت: " بیا کاری برا یت دارم. یک نقشه ی دنیا به تو می دهم، ببینم می توانی آن را دقیقا همانطور که هست بچینی ؟ " و دوباره به...
-
کریسمس
سهشنبه 25 بهمنماه سال 1384 01:09
تاریخ : 83/10/9 ساعت: 4:54 اگه نصفه شب دیدی یه آدم قد کوتاه وچاق اومد تو اتاقت وانداختت تو یه کیسه چرمی و بردت اصلا نگران نشو چون ممکنه کسی تو رو از بابانوئل آرزو کرده باشه
-
گفتگو
سهشنبه 25 بهمنماه سال 1384 01:07
تاریخ : 83/10/10 ساعت: 4:20 مرگ از زندگی پرسید : " این چه حکمتی است که باعث می شود تو شیرین و من تلخ جلوه کنم ؟! " زندگی لبخندی زد و گفت : " دروغ هایی که در من نهفته است و حقیقت هایی که تو در وجودت داری !! " ...
-
طناب
سهشنبه 25 بهمنماه سال 1384 01:06
تاریخ : 83/10/16 ساعت: 5:13 یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکی نبودداستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود او پس از سال ها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود. او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته...
-
همه کس و هیچ کس
سهشنبه 25 بهمنماه سال 1384 01:02
تاریخ : 83/10/18 ساعت: 21:45 چهار نفر بودند بنامهای همه کس-یک کس-هر کس و هیچ کس یک کار مهم وجود داشت که میبایست انجام می شد و از همه کس خواسته شد آن را انجام دهد. همه کس میدونست که یک کسی آن را انجام خواهد داد هر کسی میتوانست آن را انجام دهد اما هیچ کس آن را انجام نداد یک کسی از این موضوع عصبانی شد به خاطر اینکه این...
-
سخنی از بزرگان
سهشنبه 25 بهمنماه سال 1384 00:54
تاریخ : 83/10/30 ساعت: 5:35 نقل است که گفت :"یک روز دلم گم شده بود. گفتم الهی! دل من بازده" ندایی شنیدم که :" یا جنید! ما دل بدان ربوده ایم تا با ما بمانی، تو باز میخواهی که با غیر ما بمانی؟"
-
پنجره
سهشنبه 25 بهمنماه سال 1384 00:53
تاریخ : 83/10/30 ساعت: 6:30 در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند . اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هماتاقیش روی تخت بخوابد. آنها ساعتها با یکدیگر صحبت میکردند، از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان...
-
شیرقهوه
سهشنبه 25 بهمنماه سال 1384 00:47
تاریخ : 83/11/3 ساعت: 12:38 زن روی صندلی با اخم نشسته بود و مرد در کنار وی در حال سیگار کشیدن بود هردو جلوه هایی از عصبانیت را بر روی ابروهای خود احساس میکردند پیشخدمت رسید کمی خم شد و پرسید : چی میل دارین ؟ زن گفت : یک قهوه تلخ !!! و مرد گفت : یک فنجان شیر !!! پیشخدمت کمی مکث کرد و سپس راست شد و لبخندی زد و رفت پس از...
-
عشق جیرجیرک
سهشنبه 25 بهمنماه سال 1384 00:31
جیرجیرکه به آقا خرسه گفت:من عاشقت شدم. خرسه گفت الان وقت خواب زمستونیمه وقتی بیدار شدم در موردش حرف می زنیم. خرس وقتی از خواب بیدار شد دنبال جیرجیرک خانوم گشت اما پیداش نکرد... ! آخه اون نمی دونست جیرجیرکا فقط سه روز عمر می کنن. ...!!!
-
چگونه دیوانه شدم
شنبه 22 بهمنماه سال 1384 21:33
از من میپرسید که چگونه دیوانه شدم. چنین روی داد: یک روز، بسیار پیش از آنکه خدایان بسیار به دنیا بیایند، از خواب عمیقی بیدار شدم و دیدم که همه نقابهایم را دزدیده اند. همان هفت نقابی که خودم ساخته بودم و در هفت زندگیم بر چهره می گذاشتم. پس بی نقاب در کوچه های پر از مردم دویدم و فریاد زدم ُ دزد، دزد، دزدان نابکار. ُ...
-
علت دروغ گفتن مردها
شنبه 22 بهمنماه سال 1384 20:47
روزی، وقتی هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود ، تبرش افتاد تو رودخونه وقتی در حال گریه کردن بود یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟ هیزم شکن گفت که تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت. " آیا این تبر توست؟" هیزم شکن جواب داد: " نه فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار...
-
هر زنی زیباست
شنبه 22 بهمنماه سال 1384 20:44
پسرکی از مادرش پرسید : مادر چرا گریه می کنی؟ مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت : نمی دانم عزیزم ، نمی دانم پسرک نزد پدرش رفت و گفت : بابا ، چرا مامان همیشه گریه می کند؟ او چه می خواهد؟ پدرش تنها دلیلی که به ذهنش می رسید ، این بود : همه ی زنها گریه می کنند ، بی هیچ دلیلی پسرک متعجب شد ولی هنوز از اینکه زنها خیلی راحت...
-
عشق و ازدواج
شنبه 22 بهمنماه سال 1384 20:41
شاگردی از استادش پرسید: عشق چست؟ استاد در جواب گفت:به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاوراما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.استاد پرسید:چه آوردی؟ و شاگرد با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر...
-
تشویق
شنبه 22 بهمنماه سال 1384 12:28
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند. بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند که دیگر چاره ای نیست، شما به زودی خواهید مرد. دو قورباغه، این حرفها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون...
-
نان نیکویی
چهارشنبه 19 بهمنماه سال 1384 01:13
پسر زن به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند . بنابراین زن دعا میکرد که او سالم به خانه باز گردد . این زن هر روز به تعداد اعضاء خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی گوژ پشت از آنجا می گذشت و نان را...
-
یک روز و هزار سال
چهارشنبه 19 بهمنماه سال 1384 01:12
تاریخ : 84/9/26 ساعت: 11:46 یک روز و هزار سال دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است تقویمش پر شده بود و تنها دو روز تنها دو روز خط نخورده باقی بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد وبیراه گفت ،خدا سکوت کرد جیغ کشید و جار و جنجال راه انداخت خدا...
-
خواب عجیب
چهارشنبه 19 بهمنماه سال 1384 01:00
روزی مردی خواب عجیبی دید، اون دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تندتند نامه هائی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند، وآنها را داخل جعبه می گذارند . مرد از فرشته ای پرسید، شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز...
-
حواس پنجگانه
چهارشنبه 19 بهمنماه سال 1384 00:54
چشم یک روز گفت : " من در آن سوی این دره ها کوهی را می بینم که از مه پوشیده شده اشت . این زیبا نیست ؟ " گوش لحظه ای خوب گوش داد سپس گفت : " پس کوه کجاست ؟ من کوهی نمی شنوم . " آن گاه دست درآمد و گفت : " من بیهوده می کوشم آن کوه را لمس کنم من کوهی نمی یابم . " بینی گفت : " کوهی در کار نیست من او را نمی بویم . " آن کاه...
-
جبران خلیل جبران
چهارشنبه 19 بهمنماه سال 1384 00:53
تاریخ : 84/9/29 ساعت: 15:38 یک روز سگی از کنار یک دسته گربه می گذشت . وقتی که نزدیک شد و دید که گربه ها سخت با خود سرگرم اند و اعتنایی به او ندارند ایستاد . آن گاه از میان آن دسته گربه یک گربه ء درشت و عبوس پیش آمد و گفت : " ای برادران دعا کنید و یقین بدانید که باران موش خواهد آمد . " سگ چون این را شنید در دل خود...
-
قلمرو ملکوت الهی
چهارشنبه 19 بهمنماه سال 1384 00:49
تاریخ : 84/9/30 ساعت: 0:09 دو هزار سال پیش شخصی از حضرت مسیح پرسید: چه کسی می تواند وارد قلمرو ملکوت الهی شود؟ مسیح به کودکی اشاره کرد و گفت: کسانی که دلی به بی پیرایگی دل این کودک دارند.
-
در هند....
چهارشنبه 19 بهمنماه سال 1384 00:36
تاریخ : 84/10/3 ساعت: 22:31 روی شیشه یک خیاطخانه در هند نوشته بودند: عیب کار ما را به خودمان بگویید و حسن آنرا به دیگران.
-
اگر خدا هست پس .....؟
چهارشنبه 19 بهمنماه سال 1384 00:29
تاریخ : 84/10/7 ساعت: 15:09 مردی برای اصلاح به آرایشگاه رفت در بین کار گفتگوی جالبی بین آنها در مورد خدا صورت گرفت آرایشگر گفت:من باور نمیکنم خدا وجود داشته با شد مشتری پرسید چرا؟ آرایشگر گفت : کافیست به خیابان بروی و ببینی مگر میشود با وجود خدای مهربان اینهمه مریضی و درد و رنج وجود داشته باشد؟ مشتری چیزی نگفت و از...
-
جوانمردی
چهارشنبه 19 بهمنماه سال 1384 00:21
تاریخ : 84/10/11 ساعت: 14:33 مردی زنی خواست . پیش از آنکه زن به خانه ی شوهر آید . وی را آبله بر آمد و یک چشم وی نا بینا شد . مرد نیز چون آن بشنید گفت : مرا چشم درد آمد . پس از آن گفت نابینا شدم . آن زن را به خانه ی وی آوردند و ۲۰ سال با آن زن بود . انگاه زن بمرد . مرد چشم باز کرد . گفتند : این چه حال است ؟ گفت :...
-
آفرینش زن
چهارشنبه 19 بهمنماه سال 1384 00:19
از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت . فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد:« چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید ؟ » خداوند پاسخ داد:« دستور کار او را دیده ای ؟ » او باید کاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد . باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند . باید بتواند با خوردن...
-
عشق
چهارشنبه 19 بهمنماه سال 1384 00:15
تاریخ : 84/10/12 ساعت: 13:47 دختر به پسر گفت : به نظر ت من قشنگم ؟ پسر گفت : نه ....... دختر از پسر پرسید که تو میخای من پیشت باشم تا همیشه ؟ پسر گفت : نه........ دختر به پسر گفت : اگه من یه روزی ترکت کنم تو برام گریه می کنی؟ پسر گفت : نه....... دختر در حالی که گریه می کرد و می خواست بره که پسر دستش رو گرفت و گفت : از...
-
مهربانی
چهارشنبه 19 بهمنماه سال 1384 00:10
تاریخ : 84/10/25 ساعت: 11:23 مهربانی را که آبنباتش را به دریاچه انداخت تا شیرین شود