-
کمک در زیر باران
شنبه 14 آذرماه سال 1388 01:38
Normal 0 MicrosoftInternetExplorer4 یک شب، حدود ساعت ٥/١١ بعدازظهر، یک زن مسن سیاه پوست آمریکایى در کنار یک بزرگراه و در زیر باران شدیدى که میبارید ایستاده بود . ماشینش خراب شده بود و نیازمند استفاده از وسیله نقلیه دیگرى بود . او که کاملاً خیس شده بود دستش را جلوى ماشینى که از روبرو میآمد بلند کرد. راننده آن ماشین...
-
زن نظافتچى
شنبه 14 آذرماه سال 1388 01:37
Normal 0 MicrosoftInternetExplorer4 من دانشجوى سال دوم بودم. یک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خندهام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است. سوال این بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت میکند چیست؟ » من آن زن نظافتچى را بارها دیده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً...
-
یکی از بستگان خدا
شنبه 14 آذرماه سال 1388 01:30
Normal 0 MicrosoftInternetExplorer4 شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی . پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد . در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ، نداشتههاش رو از خدا طلب...
-
مرد کور
شنبه 14 آذرماه سال 1388 01:27
Normal 0 MicrosoftInternetExplorer4 روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه...
-
مرد زندگی
شنبه 14 آذرماه سال 1388 01:22
روزی زنی نزد شیوانا استاد معرفت آمد و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بی تفاوت شده است و او می ترسد که نکند مرد زندگی اش دلش را به کس دیگری سپرده باشد. شیوانا از زن پرسید:" آیا مرد نگران سلامتی او و بچه هایش هست و برایشان غذا و مسکن و امکانات رفاهی را فراهم می کند؟! " زن پاسخ داد: "آری در رفع...
-
کفه ترازو
شنبه 14 آذرماه سال 1388 01:18
مردی بسیار ثروتمند که از نزدیکان امپراطور بود و در سرزمین مجاور ثروت کلانی داشت، از محبت و عشقی که رعایا ونزدیکانش نسبت به شیوانا داشتند به شدت آزرده بود. به همین خاطر روزی با خشم نزد شیوانا آمد و با لحن توهین آمیزی خطاب به شیوانا گفت: آهای پیر معرفت! من با خودم یکی از رعیت هایم را آورده ام و مقابل تو به او شلاق می...
-
فقط برای خودت
شنبه 14 آذرماه سال 1388 01:15
فقط برای خودت روزی پسـری جـوان و پرشـور از شهـری دور نزد شیوانا آمد و به او گفت که می خواهد در کمترین زمان ممکن درس های معرفت را بیاموزد و به شهر خودش برگردد. شیوانا تبسمی کرد و گفت: برای چه این قدر عجله داری!؟ پسرک پاسخ داد: می خواهم چون شما مرد دانایی شوم و انسان های شهر را دور خود جمع کنم و با تدریس معرفت به آن ها...
-
استاد تقلبی
شنبه 14 آذرماه سال 1388 01:13
روزی برای شیوانا خبر آوردند که در معبدی در ده مجاور فردی ادعا می کند که استاد شیواناست و درس معرفت را او به شیوانا آموخته است شیوانا تبسمی کرد و گفت : " گرچه این استاد را ندیده ام اما به او سلام برسانید و بگویید خوشحالم به همسایگی ما آمده است همچنین به استاد بگویید تعدادی از شاگردان جدیدم را برایش می فرستم تا در...
-
آن یک نفر
شنبه 14 آذرماه سال 1388 01:10
در یک غروب زمستانی شیوانا از جاده خارج دهکده به سمت روستا روان بود. در کنار جاده مردی را دید که زخمی روی زمین افتاده است و کنار او چند نفر درحال تماشا و نظاره ایستاده اند. شیوانا به جمعیت نزدیک شد و پرسید:" چرا به این مرد کمک نمی کنید؟!؟" جمعیت گفتند:" طبق دستور امپراتور هرکس یک فرد زخمی را به درمانگاه...
-
تمنا
شنبه 14 آذرماه سال 1388 01:03
مرید به استادش گفت:تمام روز را به چیزهایی اندیشیده ام که نباید بیندیشم،به تمنای چیزهایی گذرانده ام که نباید تمناشان را میداشتم، وبه کشیدن نقشه هایی که نباید میکشیدم. استاد،مریدش را برد تا در جنگل پشت خانه اش قدم بزنند. در میان راه ،به گیاهی اشاره کرد و از مریدش پرسید نام آن رامیداند یا نه. مرید گفت:بلادونا.هر کس از...
-
گروه 99
شنبه 14 آذرماه سال 1388 00:56
پادشاهی که بر یک کشور بزرگ حکومت می کرد ولی باز هم از زندگی خود راضی نبود و علت این احساس را نمی دانست ! روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد ،از آشپزخانه عبور کرد و صدای ترانه ای را شنید ، متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد . پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید : چرا اینقدر شاد هستی ؟ آشپز...
-
مجسمه
شنبه 14 آذرماه سال 1388 00:51
می گویند در زمانهای دور پسری بود که به اعتقاد پدرش هرگز نمی توانست با دستانش کار با ارزشی انجام دهد. این پسر هر روز به کلیسایی در نزدیکی محل زندگی خود می رفت و ساعتها به تکه سنگ مرمر بزرگی که در حیاط کلیسا قرار داشت خیره می شد و هیچ نمی گفت. روزی شاهزاده ای از کنار کلیسا عبور کرد و پسرک را دید که به این تکه سنگ خیره...
-
در نظر گرفتن همه جوانب
شنبه 14 آذرماه سال 1388 00:50
یکی از نمایندگان فروش شرکت کوکاکولا، مایوس و نا امید از خاورمیانه بازگشت. دوستی از وی پرسید: «چرا در کشورهای عربی و فارسی موفق نشدی؟» وی جواب داد: «هنگامی که من به آنجا رسیدم مطمئن بودم که می توانم موفق شوم و فروش خوبی داشته باشم. اما مشکلی که داشتم این بود که من عربی و فارسی نمی دانستم. لذا تصمیم گرفتم که پیام خود را...
-
عقاب
یکشنبه 20 آبانماه سال 1386 21:15
اینم یه داستان خیلی قشنگ. عزیزان هرکسی اسم و آدرس شاعر رو میدونه برام بنویسه عقاب گشت غمناک دل و جان عقاب چو ازو دور شد ایام شباب دید کش دور به انجام رسید آفتابش به لب بام رسید باید از هستی دل بر گیرد ره سوی کشور دیگر گیرد خواست تا چاره ی نا چار کند دارویی جوید و در کار کند صبحگاهی ز پی چاره ی کار گشت برباد سبک سیر...
-
۵ دلیل
دوشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1385 13:24
ابلیس به پنج علت بد بخت شد: اقرار به گناه نکرد – از کرده پشیمان نشد – خود را ملامت نکرد – تصمیم به توبه نگرفت – از رحمت خدا نا امید شد آدم به پنج سبب سعادتمند شد: اقرار به گناه کرد – از کرده پشیمان شد – سرزنش خود کرد – تعجیل در توبه کرد – امید به رحمت حق داشت
-
پروردگارا
دوشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1385 13:22
پروردگارا : به من آرامش ده تا بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم دلیری ده تا تغییر دهم آن چه را که می توانم تغییر دهم بینش ده تا تفاوت این دو را بدانم مرا فهم ده تا متوقع نباشم دنیا و مردم آن مطابق میل من رفتار کنند
-
دعای گربه
دوشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1385 13:18
یک روز سگ دانایی از کنار یک دسته گربه می گذشت وقتی که نزدیک شد و دید که گربه ها سخت با خود سر گرم اند و اعتنایی به او ندارند ، ایستاد آنگاه از میان آن دسته یک گربه درشت و عبوس پیش آمد و گفت : ای برادران دعا کنید ، هر گاه دعا کردید و باز هم دعا کردید و کردید آنگاه یقین بدانید که باران موش خواهد آمد. سگ چون این را شنید...
-
این چشم یک جای کارش خراب است
دوشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1385 13:17
چه حقیر است و کوچک: زندگی انکه دستانش را میان دیده و دنیا قرار داده و هیچ نمی بیندجز خطوط باریک دستانش. من و دوستم در سایه معبدی نابینایی را دیدیم . دوستم گفت : این داناترین مرد جهان است . نزدیک شدیم و پرسیدم : از کی نابینایید ؟ - از وقتی زاده شدم . گفتم : من یک ستاره شناسم . نابینا پاسخ داد : من نیز . آنگاه دستش را...
-
زیبایی و زشتی
دوشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1385 13:15
روزی زیبایی و زشتی در ساحل دریای به هم رسیدند آن دو به هم گفتند: بیا در دریا شنا کنیم. برهنه شدند و در آب شنا کردند، و زمانی گذشت و زشتی به ساحل بازگشت و جامه های زیبایی را پوشید و رفت. زیبا نیز از دریا بیرون آمد و تن پوشش را نیافت، از برهنگی خویش شرم کرد و به ناچار لباس زشتی را پوشید و به راه خود رفت. تا این زمان...
-
نشانه ی حیات
دوشنبه 29 اسفندماه سال 1384 18:22
یک روز گرم، شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن از برگ های ضعیف و کم طاقت جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. شاخه چندین بار این کار را دد منشانه و با غرور خاصی تکرار کرد تا اینکه تمام برگ ها جدا شدند و شاخه از کارش بسیار لذت می برد. برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبیده بود و...
-
از دیانت سخن بگو
دوشنبه 29 اسفندماه سال 1384 11:31
آنگاه روحانی پیری گفت: با ما از دیانت سخن بگو. و او گفت: آیا من امروز از چیز دیگری سخن گفته ام؟مگر دیانت هر کاری و هر اندیشه ای را در بر نمی گیرد؟ و نیز آن چیزی را که نه کار است و نه اندیشه، بل شگفتی و شگفت آوری ست که مدام از روح می جوشد، حتی هنگامی که دستها سنگ را می تراشند یا چرخ بافندگی را به کار می اندازند؟ کیست...
-
ماجراجوی
دوشنبه 29 اسفندماه سال 1384 11:25
زمانی در دهکده ای، در قعر رودخانه ای بزرگ و کریستال گونه، مخلوقاتی زندگی می کردند. جریان رود، در سکوت از روی همه آنان - پیر و جوان، توانگر و فقیر، خوب و بد - می گذشت. جریان به راه خود می رفت، و تنها خود کریستالی خویش را می شناخت. هر مخلوقی به روش خاص خودش محکم به شاخه ها و صخره های قعر رودخانه چسبیده بود، زیرا چسبیدن،...
-
خودم کردم که لعنت بر خودم باد
یکشنبه 21 اسفندماه سال 1384 00:42
وقتی کار ساختن دنیا تمام شد٬ قرار شد طول عمر موجودات روی کره ی زمین را معلوم کنند. اول الاغ آمد و پرس و جو کرد که چه مدت باید روی کره ی زمین زندگی کند. به او گفته شد سی سال. بعد٬ از او سوال کردند: - آیا کافی است؟ الاغ جواب داد: - خیلی زیاد است ٬ فکرش را بکنید سی سال آزگار باید بارهای سنگین را از جایی به جای دیگر ببرم٬...
-
حرف زن با خدا
یکشنبه 21 اسفندماه سال 1384 00:37
کودک نجوا کرد : خدایا با من حرف بزن مرغ دریایی آواز خواند کودک نشنید سپس کودک فریاد زد : خدایا با من حرف بزن رعد درآسمان پیچید اما کودک گوش نکرد کودک نگاهی به اطرافش کرد و گفت : خدایا بگذار ببینمت ستاره ای درخشید اما کودک ندید کودک فریاد زد : خدایا معجزه ای نشان بده... و یک زندگی متولد شد اما کودک نفهمید... کودک با نا...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 اسفندماه سال 1384 00:37
کودک نجوا کرد : خدایا با من حرف بزن مرغ دریایی آواز خواند کودک نشنید سپس کودک فریاد زد : خدایا با من حرف بزن رعد درآسمان پیچید اما کودک گوش نکرد کودک نگاهی به اطرافش کرد و گفت : خدایا بگذار ببینمت ستاره ای درخشید اما کودک ندید کودک فریاد زد : خدایا معجزه ای نشان بده... و یک زندگی متولد شد اما کودک نفهمید... کودک با نا...
-
نقطه ضعف مساوی است با نقطه قوت!!
یکشنبه 21 اسفندماه سال 1384 00:22
کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی قطع شده بود برای آموزش فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد.پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد! استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد میتواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند.در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد ودر...
-
عشق
یکشنبه 21 اسفندماه سال 1384 00:20
شاگردی از استادش پرسید:"عشق چیست؟؟"استاد در جواب گفت:"به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور.اما در هنگام عبور از گندم زار،به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا وشه ای بچینی!" شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.استاد پرسید:"چه آوردی؟؟"و شاگرد با حسرت جواب داد:"هیچ!هر چه جلوتر می رفتم،خوشه...
-
راز خوشبختی
یکشنبه 21 اسفندماه سال 1384 00:18
تاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی میکرد. به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم میخورد، فروشندگان وارد و...
-
نارسیس یا نرگس
شنبه 20 اسفندماه سال 1384 23:47
نارسیس داستان پسرک زیبا رویی است که هر روز به تماشای صورت خودش در یه در یاچه می رفت . او چنان محو زیبای خودش بود که یک روز وقتی که قصد داشت تا خودش را از فاصله ی نزدیک تحسین کنه در آب افتاد و غرق شد در جایی که اون پسرک سقوط کرده بود گلی روئید که به آن نام نارسیس دادند اسکار وایلد نویسنده ی معروف به شکل دیگری این...
-
به دنبال خدا
شنبه 20 اسفندماه سال 1384 23:41
کوله پشتیاش را برداشت و راه افتاد. رفت که دنبال خدا بگردد؛ و گفت: تا کولهام از خدا پر نشود برنخواهم گشت.نهالی رنجور و کوچک کنار راه ایستاده بود.مسافر با خندهای رو به درخت گفت: چه تلخ است کنار جاده بودن و نرفتن؛ و درخت زیر لب گفت: ولی تلخ تر آن است که بروی و بی رهاورد برگردی. کاش...